1 گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
2 سایهای بودم از اول بر زمین افتاده خوار راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
3 زآمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر گوئیا یکدم برآمد کامدم من یا شدم
4 میمپرس از من سخن زیرا که چون پروانهای در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
1 چون من ز همه عالم ترسا بچهای دارم دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
2 تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه پیوسته میان خود بربسته به زنارم
3 تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
4 هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
1 رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم تا صید پردهبازی گردون نیامدم
2 چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم
3 بنهادهام قدم به حرمگاه فقر در تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم
4 زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم
1 بر درد تو دل از آن نهادم کان درد برای جان نهادم
2 از مال جهانم نیم جان بود با درد تو در میان نهادم
3 از در سرشک و گوهر اشک بس گنج که رایگان نهادم
4 هر روز هزار بار خود را در بوتهٔ امتحان نهادم
1 من با تو هزار کار دارم جانی ز تو بی قرار دارم
2 شبهای وصال میشمردم تا حاصل روزگار دارم
3 گفتی که فراق نیز بشمر چون با گل تازه خار دارم
4 گر در سر این شود مرا جان هرگز به رخت چه کار دارم
1 منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
2 صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
3 از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
4 به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
1 درآمد دوش ترک نیم مستم به ترکی برد دین و دل ز دستم
2 دلم برخاست دینم رفت از دست کنون من بی دل و بی دین نشستم
3 چو آتش شیشهای می پیشم آورد به شیشه توبهٔ سنگین شکستم
4 چو یک دردی به حلق من فرو رفت من از رد و قبول خلق رستم
1 آنچه من در عشق جانان یافتم کمترین چیزها جان یافتم
2 چون به پیدایی بدیدم روی دوست صد هزاران راز پنهان یافتم
3 چون به مردم هم ز خویش و هم ز خلق زندگی جان ز جانان یافتم
4 چون درافتادم به پندار بقا در بقا خود را پریشان یافتم
1 تا عشق تو در میان جان دارم جان پیش در تو بر میان دارم
2 اشکم چو به صد زبان سخن گوید راز دل خویش چون نهان دارم
3 در عشق تو بس سبکدل افتادم کز بادهٔ عشق سر گران دارم
4 گفتم چو به تو نمیرسم باری نامت همه روز بر زبان دارم
1 دست می ندهد که بی تو دم زنم بی تو دستی شاد چون برهم زنم
2 کو مرا در درد عشقش همدمی تا دم درد تو با همدم زنم
3 نی که بی تو دم نیارم زد از آنک گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
4 از غم من چون تو خوشدل میشوی خوش نباشد گر نفس بی غم زنم