1 فریاد کز غم تو فریادرس ندارم با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
2 گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
3 ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم
4 گفتی به من رسی تو گر ذرهای است صبرت کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
1 از عشق تو من به دیر بنشستم زنار مغانهٔ بر میان بستم
2 چون حلقهٔ زلف توست زناری زنار چرا همیشه نپرستم
3 گر دین و دلم ز دست شد شاید چون حلقه زلف توست در دستم
4 دستآویزی نکو به دست آمد در زلف تو دست تا بپیوستم
1 ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم
2 چون کرمپیله، عشق تنیدم به خویش بر چون پرده راست گشت من اندر میان شدم
3 دیگر که داندم چو من از خود برآمدم دیگر که بیندم چو من از خود نهان شدم
4 چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم
1 با این دل بی خبر چه سازم جان میسوزدم دگر چه سازم
2 از دست دل اوفتادهام خوار چون خاک بدر بدر چه سازم
3 بس حیله که کردم و نیامد یک حیلهٔ کارگر چه سازم
4 جانا نکنی به من نظر تو کافتادهام از نظر چه سازم
1 دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم
2 دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم
3 گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم
4 در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم
1 تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
2 نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
3 سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم
4 شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم
1 درد دل را دوا نمیدانم گم شدم سر ز پا نمیدانم
2 از می نیستی چنان مستم که صواب از خطا نمیدانم
3 چند از من کنی سؤال که من درد را از دوا نمیدانم
4 حل این مشکلم که افتادست در خلا و ملا نمیدانم
1 گر از میان آتش دل دم برآورم زان دم دمار از همه عالم برآورم
2 در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش گر یک خروش از دل پر غم برآورم
3 گر ماتم دلم به مراد دلم کشم افلاک را ز جامهٔ ماتم برآورم
4 هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش صد شعله زین فروخته طارم برآورم
1 بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
2 گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم
3 ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
4 به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
1 دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم
2 دیدهٔ اخترشمار من ز تیزی نظر سفت هر گوهر که در دریای گردون یافتم
3 مردم چشمم که شبرنگش طبق میآورد گرم میتازد از آتش غرقه در خون یافتم
4 گر طبق آورد شبرنگش بقا باد اشک را زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم