1 از می عشق تو چنان مستم که ندانم که نیست یا هستم
2 آتش عشق چون درآمد تنگ من ز خود رستم و درو جستم
3 لاجرم هست نیستم، هیچم لاجرم عاقلی نیم، مستم
4 چند گویم ز خود که در ره عشق جرعهای خوردم و ز خود رستم
1 تا بر رخ تو نظر فکندم بنیاد وجود برفکندم
2 مرغی بودم به دست سلطان از دست تو بال و پر فکندم
3 هرچیز که داشتم تر و خشک از اشک به آب در فکندم
4 دل سوخته بر بلا نهادم جان شیفته برخطر فکندم
1 از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم گویم نچنانم که دگربار بسوزم
2 بیم است که از آه دل سوخته هر شب نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم
3 زان با من دلسوخته اندک به نسازی تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم
4 دانی که ز تر دامنی و خامی خود من چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم
1 تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم
2 در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد چون حلقههای زلفت غمهای بی شمارم
3 از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت هرگز سری ندارد چندان که برشمارم
4 بادم نبردی آخر چون ذرهای ز سستی گر داشتی دل تو یک ذره استوارم
1 درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
2 هزار بار برآمد مرا که یکباری ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
3 گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ هزار گونه گره در فتاده در سخنم
4 ز هر کسی چه شکایت کنم چو میدانم که جرم من ز من است و بلای خویش منم
1 دل رفت وز جان خبر ندارم این بود سخن دگر ندارم
2 گرچه شدهام چو موی بی او یک موی ازو خبر ندارم
3 همچون گویم که در ره او دارم سر او و سر ندارم
4 هم بی خبرم ز کار هر دم هم یک دم کارگر ندارم
1 نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
2 منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم
3 اگر به دستگیری بپذیری اینت منت واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم
4 چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
1 خبرت هست که خون شد جگرم وز می عشق تو چون بی خبرم
2 زآرزوی سر زلف تو مدام چون سر زلف تو زیر و زبرم
3 نتوان گفت به صد سال آن غم کز سر زلف تو آمد به سرم
4 میتپم روز و شب و میسوزم تا که بر روی تو افتد نظرم
1 من پای همی ز سر نمیدانم او را دانم دگر نمیدانم
2 چندان می عشق یار نوشیدم کز میکده ره بدر نمیدانم
3 جایی که من اوفتادهام آنجا از هیچ وجود اثر نمیدانم
4 گر صد ازل و ابد به سر آید از موضع خود گذر نمیدانم
1 دوش دل را در بلایی یافتم خانه چون ماتم سرایی یافتم
2 گفتم ای دل چیست حال آخر بگو گفت بوی آشنایی یافتم
3 همچو گویی در خم چوگان عشق خویش را نه سر نه پایی یافتم
4 خواستم تا دل نثار او کنم زانکه جانم را سزایی یافتم