1 هر که هست اندر پی بهبود خویش دور افتادست از مقصود خویش
2 تو ایازی پوستین را یاد دار تا نیفتی دور از محمود خویش
3 عاشقی باید که بر هم سوزد او عالمی از آه خون آلود خویش
4 نیست از تو یک نفس خشنود دوست تا تو هستی یک نفس خشنود خویش
1 عاشق لعل شکربار توام فتنهٔ زلف نگونسار توام
2 هیچ کارم نیست جز اندوه تو روز و شب پیوسته در کار توام
3 بر من بی دل جهان مفروش از آنک کز میان جان خریدار توام
4 تو چو خورشیدی و من چو ذرهام کی من مسکین سزاوار توام
1 در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
2 مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
3 زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس
4 آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس
1 جان به لب آوردم ای جان درنگر میشوم با خاک یکسان درنگر
2 چند خواهم بود نی دنیا نه دین عاجز و فرتوت و حیران درنگر
3 دور از روی تو کار خویش را مینبینم روی درمان درنگر
4 میفروشم آبروی خویشتن بر درت چون خاک ارزان درنگر
1 صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنهٔ ایام دل
2 ای جان به مولای تو، دل غرقهٔ دریای تو دیری است تا سودای تو، بگرفت هفت اندام دل
3 تا جان به عشقت بنده شد، زین بندگی تابنده شد تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دل
4 جانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل
1 زهی در کوی عشقت مسکن دل چه میخواهی ازین خون خوردن دل
2 چکیده خون دل بر دامن جان گرفته جان پرخون دامن دل
3 از آن روزی که دل دیوانهٔ توست به صد جان من شدم در شیون دل
4 منادی میکنند در شهر امروز که خون عاشقان در گردن دل
1 بی دل و بی قراری ماندهام زانکه در بند نگاری ماندهام
2 دلخوشی با دلگشایی بودهام غم کشی بی غمگساری ماندهام
3 زیر بار عشق او کارم فتاد لاجرم بی کار و باری ماندهام
4 در میانم با غم عشقش چو شمع گرچه چون اشک از کناری ماندهام
1 پیر ما میرفت هنگام سحر اوفتادش بر خراباتی گذر
2 نالهٔ رندی به گوش او رسید کای همه سرگشتگان را راهبر
3 نوحه از اندوه تو تا کی کنم تا کیم داری چنین بی خواب و خور
4 در ره سودای تو درباختم کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
1 خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم
2 دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است تا کی از فکرت خود سوختهتر گردانم
3 چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم
4 می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم
1 تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم
2 ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم
3 عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم
4 چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم