1 هر که دایم نیست ناپروای عشق او چه داند قیمت سودای عشق
2 عشق را جانی بباید بیقرار در میان فتنه سر غوغای عشق
3 جمله چون امروز در خود ماندهاند کس چه داند قیمت فردای عشق
4 دیدهای کو تا ببیند صد هزار واله و سرگشته در صحرای عشق
1 چو پیشهٔ تو شیوه و ناز است چه تدبیر چون مایهٔ من درد و نیاز است چه تدبیر
2 آن در که به روی همه باز است نگارا چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر
3 گفتی که اگر راست روی راه بدانی این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر
4 گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی لعاب فلک شعبدهباز است چه تدبیر
1 بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش
2 از بس که سر زلفش در خون دل من شد در نافهٔ زلف او دل گشت جگرخوارش
3 چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش
4 ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
1 عشق جانی داد و بستد والسلام چند گویی آخر از خود والسلام
2 تو چنان انگار کاندر راه عشق یک نفس بود این شد آمد والسلام
3 شیشهای اندر دمید استاد کار بعد از آنش بر زمین زد والسلام
4 گر تو اینجا ره بری با اصل کار رو که نبود چون تو بخرد والسلام
1 خورد بر شب صبحدم شام ای غلام زنده گردان جانم از جام ای غلام
2 جام در ده و این دل پر درد را وارهان از ننگ و از نام ای غلام
3 جملهٔ شب همچو شمعی سوختم صبح دم زد ما چنین خام ای غلام
4 دست ایامم به روی اندر فکند هین که رفت از دست ایام ای غلام
1 ساقیا گه جام ده گه جام خور گر به معنی پختهای می خام خور
2 زر بده بستان می تلخ آنگهی با بت شیرین سیماندام خور
3 گردن محکم نداری پس که گفت کز زبونی سیلی ایام خور
4 ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر توبه بشکن میستان و جام خور
1 گر ز سر عشق او داری خبر جان بده در عشق و در جانان نگر
2 چون کسی از عشق هرگز جان نبرد گر تو هم از عاشقانی جان مبر
3 گر ز جان خویش سیری الصلا ور همی ترسی تو از جان الحذر
4 عشق دریایی است قعرش ناپدید آب دریا آتش و موجش گهر
1 مست شدم تا به خرابات دوش نعرهزنان رقصکنان دردنوش
2 جوش دلم چون به سر خم رسید زآتشِ جوشش دلم آمد به جوش
3 پیر خرابات چو بانگم شنید گفت درآی ای پسر خرقهپوش
4 گفتمش ای پیر چه دانی مرا گفت ز خود هیچ مگو شو خموش
1 ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز
2 خورشید کز فروغ جمالش جهان پر است هر روز پیش روی تو بر سر دویده باز
3 هر شب سپهر پردهٔ زربفت ساخته رویت به دست صبح به یکدم دریده باز
4 بدری که در مقابل خورشید آمدست از خجلت رخت به هلالی رسیده باز
1 ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل
2 هر تابش مهت را مهری هزار در سر هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل
3 ماهی در درجت هر یک چو روز روشن ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل
4 روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل