1 چون دربسته است درج ناپدیدش به یک بوسه توان کرد کلیدش
2 شکر دارد لبش هرگز نمیری اگر یک ذره بتوانی چشیدش
3 ندید از خود سر یک موی بر جای کسی کز دور و از نزدیک دیدش
4 مگر طراری بسیار میکرد کمند طرهاش زان سر بریدش
1 عمر رفت و تو منی داری هنوز راه بر ناایمنی داری هنوز
2 زخم کاید بر منی آید همه تا تو میرنجی منی داری هنوز
3 صد منی میزاید از تو هر نفس وی عجب آبستنی داری هنوز
4 پیر گشتی و بسی کردی سلوک طبع رند گلخنی داری هنوز
1 آنکه سر دارد کلاهت نرسدش وانکه پر آب است جاهت نرسدش
2 هر که پست بارگاه فقر نیست در بلندی دستگاهت نرسدش
3 هر که در خود ماند چون گردون بسی گر نگردد گرد راهت نرسدش
4 تا نباشد همچو یوسف خواجهای بندگی در قعر چاهت نرسدش
1 گرفتم عشق روی تو ز سر باز همی پرسم ز کوی تو خبر باز
2 چه گر عشق تو دریایی است آتش فکندم خویشتن را در خطر باز
3 دواسبه راه رندان برگرفتم به کار خود درافتادم ز خر باز
4 فتادم در میان دردنوشان نهادم زهد و قرائی به در باز
1 ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش
2 دلبر تو دایما بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
3 دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش
4 ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
1 هر روز که جلوه میکند رویش بر میخیزد قیامت ز کویش
2 مینتوان دید روی او لیکن میبتوان دید روی در رویش
3 مینتوان یافت سوی او راهی ای بس که برآمدم ز هر سویش
4 تا فال گرفتهام جمال او چون قرعه بگشتهام به پهلویش
1 هر که زو داد یک نشانی باز ماند محجوب جاودانی باز
2 چون کس از بی نشان نشان دهدت یا تو هم چون دهی نشانی باز
3 مرده دل گر ازو نشان طلبد گو ز سر گیر زندگانی باز
4 چون جمالی است بی نشان جاوید نتوان یافت جز نهانی باز
1 اشک ریز آمدم چو ابر بهار ساقیا هین بیا و باده بیار
2 توبهٔ من درست نیست خموش وز من دلشکسته دست بدار
3 جام درده پیاپی ای ساقی تا کنم جان خویش بر تو نثار
4 تا که جامی تهی کنم در عشق پر برآرم ز خون دیده کنار
1 میشد سر زلف در زمین کش چون شرح دهم تو را که آن خوش
2 از تیزی و تازگی که او بود گویی همه آب بود و آتش
3 پر کرده ز چشم نرگسینش از تیر جفا هزار ترکش
4 زیر قدشم هزار مشتاق از مردم دیده کرده مفرش
1 فتنهٔ زلف دلربای توام تشنهٔ جام جانفزای توام
2 نیست چون زلف تو سر خویشم گرچه چون زلف در قفای توام
3 جز هوای توام نمیسازد زانکه پروردهٔ هوای توام
4 گر غباری است از منت زآن است که من خسته خاک پای توام