1 ای ز عشقت این دل دیوانه خوش جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
2 گر وصال است از تو قسمم گر فراق هست هر دو بر من دیوانه خوش
3 من چنان در عشق غرقم کز توام هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
4 دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
1 در عشق تو من توام تو من باش یک پیرهن است گو دو تن باش
2 چون یک تن را هزار جان هست گو یک جان را هزار تن باش
3 نی نی که نه یک تن و نه یک جانست هیچند همه تو خویشتن باش
4 چون جمله یکی است در حقیقت گو یک تن را دو پیرهن باش
1 دلا در سر عشق از سر میندیش بده جان و ز جان دیگر میندیش
2 چو سر در کار و جان در یار بازی خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
3 رسن از زلف جانان ساز جان را وزین فیروزهگون چنبر میندیش
4 چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع به پهلو میرو و از پر میندیش
1 صبح برانداخت نقاب ای غلام میده و برخیز ز خواب ای غلام
2 همچو گلم بر سر آتش نشاند شوق شراب چو گلاب ای غلام
3 بی نمکی چند کنی باده نوش وز جگرم خواه کباب ای غلام
4 دور بگردان و شتابی بکن چند کند عمر شتاب ای غلام
1 باد شمال میوزد، طرهٔ یاسمن نگر وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
2 سبزهٔ تازه روی را، نو خط جویبار بین لالهٔ سرخ روی را، سوختهدل چو من نگر
3 خیری سرفکنده را، در غم عمر رفته بین سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
4 یاسمن دوشیزه را، همچو عروس بکر بین باد مشاطه فعل را، جلوهگر سمن نگر
1 صبح بر افراخت علم ای غلام رنجه کن از لطف قدم ای غلام
2 خیز که بشکفت گل و یاسمین تا بنشینیم به هم ای غلام
3 باده خوریم و ز جهان بگذریم زانکه جهان شد چو ارم ای غلام
4 بس که بریزد گل نازک ز باد ما شده در خاک دژم ای غلام
1 ای در درون جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
2 چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
3 ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
4 نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
1 غیرت آمد بر دلم زد دور باش یعنی ای نااهل ازین در دور باش
2 تو گدایی دور شو از پادشاه ورنه بر جان تو آید دور باش
3 گر وصال شاه میداری طمع از وجود خویشتن مهجور باش
4 ترک جانت گوی آخر این که گفت کز ضلالت نفس را مزدور باش
1 بیشتر عمر چنان بودهام کز نظر خویش نهان بودهام
2 گه به مناجات به سر گشتهام گه به خرابات دوان بودهام
3 گاه ز جان سود بسی کردهام گاه ز تن عین زیان بودهام
4 راستی آن است که از هیچ وجه من نه درین و نه در آن بودهام
1 هر که سر رشتهٔ تو یابد باز درش از سوزنی کنند فراز
2 عاشق تو کسی بود که چو شمع نفسی میزند به سوز و گداز
3 باز خندد چو گل به شکرانه گر سر او جدا کنند به گاز
4 آنکه بر جان خویش میلرزد کی تواند چو شمع شد جانباز