1 هر گدایی مرد سلطان کی شود پشهای آخر سلیمان کی شود
2 نی عجب آن است کین مرد گدا چون که سلطان نیست سلطان کی شود
3 بس عجب کاری است بس نادر رهی این چو عین آن بود آن کی شود
4 گر بدین برهان کنی از من طلب این سخن روشن به برهان کی شود
1 رخ ز زیر نقاب بنماید همه عالم خراب بنماید
2 گوشمالی که هیچکس ننمود به مه و آفتاب بنماید
3 اختران را که ره دو اسبه روند همچو خر در خلاب بنماید
4 کرهٔ گل ز راه برگیرد نیل گردون سراب بنماید
1 اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند
2 خط وجود را قلم قهر درکشند بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند
3 چون پا زنند دست گشایند از جهان ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند
4 دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند
1 زلف تو که فتنهٔ جهان بود جانم بربود و جای آن بود
2 هر دل که زعشق تو خبر یافت صد جانش به رایگان گران بود
3 مردهدل آن کسی که او را در عشق تو زندگی به جان بود
4 گفتم دل خویش خون کنم من کز دست دلم بسی زیان بود
1 چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود
2 پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود
3 پیش نظرم عالم چون روز قیامت باد آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود
4 گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم اما چو تو را بینم از خود خبرم نبود
1 دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند تن به جای خرقه چون پروانه جان میافکند
2 گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی دل ز شوقش خویشتن را در میان میافکند
3 زلف او صد توبه را در یک نفس میبشکند چشم او صد صید را در یک زمان میافکند
4 طرهٔ مشکینش تابی در فلک میآورد پستهٔ شیرینش شوری در جهان میافکند
1 دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید جان برافشان هین که جان پرور رسید
2 شربت اسرار را فردا منه زانکه تا این درکشی دیگر رسید
3 گر سفالی یافتی در راه عشق خوش بشو انگار صد گوهر رسید
4 خود تو آتش بر سفالی مینهی هین که آنجا قسم تو کمتر رسید
1 آنرا که ز وصل او نشان بود دل گم شدگیش جاودان بود
2 آری چو بتافت شمع خورشید گر بود ستارهای نهان بود
3 نتواند رفت قطره در بحر چون بحر به جای او روان بود
4 بحری که اگرچه موجها زد اما همه عمر همچنان بود
1 آنچه نقد سینهٔ مردان بود زآرزوی آن فلک گردان بود
2 گر از آن یک ذره گردد آشکار هر دو عالم تا ابد پنهان بود
3 در گذر از کون تا تاب آوری خود که را در کون تاب آن بود
4 آن فلک کان در درون عاشق است آفتاب آن رخ جانان بود
1 سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید
2 من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید
3 مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید
4 تن کشتگان خود را به میان خون رها کن که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید