1 دل به امید وصل تو باد به دست میرود جان ز شراب شوق تو بادهپرست میرود
2 از می عشق جان ما یافت ز دور شمهای زیر زمین به بوی آن با دل مست میرود
3 از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی از دل او به هر دلی دست به دست میرود
4 رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو بر دل و جان عاشقان سخت شکست میرود
1 رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود کو روی را ز دیر به خلقان نمینمود
2 از نیستی دو دیده به کس مینکرد باز ور راستی روان خلایق همی ربود
3 چون در فتاد در محن عشق زان سپس در مهر دل عبادت عیسی همی شنود
4 در ملت مسیح روا نیست عاشقی او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
1 دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید
2 مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید
3 هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد هر عضو من معاینه کوهی گران کشید
4 گفتار خویش بگذر اگر میتوان گذشت یعنی بلای من کش اگر میتوان کشید
1 الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید
2 ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید
3 هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد شما یک مرد معنیدار از خمار بنمایید
4 من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید
1 گر نسیم یوسفم پیدا شود هر که نابینا بود بینا شود
2 بس که پیراهن بدرم تا مگر بویی از پیراهنش پیدا شود
3 گر برافتد برقع از پیش رخش زاهد منکر سر غوغا شود
4 ور برافشاند سر زلف دو تا دل ز زلفش کافری یکتا شود
1 هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید یاران موافق را از خواب برانگیزید
2 یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
3 جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن وانگه می صافی را با درد میامیزید
4 چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر این نفس بهیمی را از دار در آویزید
1 در ره عشق تو پایان کس ندید راه بس دور است و پیشان کس ندید
2 گرد کویت چون تواند دید کس زانکه تو در جانی و جان کس ندید
3 از نهانی کس ندیدت آشکار وز هویداییت پنهان کس ندید
4 بلعجب دردی است دردت کاندرو تا قیامت روی درمان کس ندید
1 چه سازی سرای و چه گویی سرود فروشو بدین خاک تیره فرود
2 یقیندان که همچون تو بسیار کس فکندست در چرخ چرخ کبود
3 چه برخیزد از خود و آهن تو را چو سر آهنین نیست در زیر خود
4 اگر جامهٔ عمر تو زآهن است اجل بگسلد از همش تار و پود
1 عشق بی درد ناتمام بود کز نمک دیگ را طعام بود
2 نمک این حدیث درد دل است عشق بی درد دل حرام بود
3 کشته عشق گرد و سوخته شو زانکه بی این دو کار خام بود
4 کشتهٔ عشق را به خون شویند آب اگر نیست خون تمام بود
1 نه یار هرکسی را رخسار مینماید نه هر حقیر دل را دیدار مینماید
2 در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور کان ماهروی رخ را دشوار مینماید
3 بر چار سوی دعوی از بینیازی خود سرهای سرکشان بین کز دار مینماید
4 سلطان غیرت او خون همه عزیزان بر خاک اگر بریزد بس خوار مینماید