1 تشنه را از سراب چگشاید سایه را ز آفتاب چگشاید
2 آب حیوان چو هست در ظلمات از نسیم گلاب چگشاید
3 نیست این کار جنبش و آرام از درنگ و شتاب چگشاید
4 قطرهای را که او نبود و نه هست غرق دریای آب چگشاید
1 چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
2 چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر هزار شور و شغب در شکرستان فکند
3 چو خلق را به سر آستین به خود خواند به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند
4 چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه که بو که خاتم مه نیز در میان فکند
1 قطره گم گردان چو دریا شد پدید خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
2 گم نیارد گشت در دریا دمی هر که در قطره هویدا شد پدید
3 گر کسی در قطره بودن بازماند قطره ماند گرچه دریا شد پدید
4 گم شو اینجا از وجود خویش پاک کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
1 هر که را دانهٔ نار تو به دندان آید هر دم از چشمهٔ خضرش مدد جان آید
2 کو سکندر که لب چشمهٔ حیوان دیدم تا به عهد تو سوی چشمهٔ حیوان آید
3 عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را پیش لعل لب تو از بن دندان آید
4 هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی حال او چون سر زلف تو پریشان آید
1 دو جهان بیتوام نمیباید نه یکی بس دو ام نمیباید
2 هرچه خواهم ز تو تو به زانی از توام جز توام نمیباید
3 قبلهام چون جمال روی تو بس رویی از هر سوم نمیباید
4 جان من چون بشنید قول الست این تن بدخوم نمیباید
1 آنها که در حقیقت اسرار میروند سرگشته همچو نقطهٔ پرگار میروند
2 هم در کنار عرش سرافراز میشوند هم در میان بحر نگونسار میروند
3 هم در سلوک گام به تدریج مینهند هم در طریق عشق به هنجار میروند
4 راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت ایشان به حکم وقت به یکبار میروند
1 کسی کو خویش بیند بنده نبود وگر بنده بود بیننده نبود
2 به خود زنده مباش ای بنده آخر چرا شبنم به دریا زنده نبود
3 تو هستی شبنمی دریاب دریا که جز دریا تو را دارنده نبود
4 درین دریا چو شبنم پاک گم شو که هر کو گم نشد داننده نبود
1 تا خطت آمد به شبرنگی پدید فتنه شد از چند فرسنگی پدید
2 چون ز تنگت نیست رایج یک شکر جان کجا آید ز دلتنگی پدید
3 پیش خورشید رخت چون ذرهای عقل ناید از سبک سنگی پدید
4 در زمستان روی چون گل جلوه کن تا کند بلبل خوش آهنگی پدید
1 آن ماه برای کس نمیآید کو با غم خویش بس نمیآید
2 در آینه روی خویش میبیند در دام هوای کس نمیآید
3 گر تو به هوس جمال او خواهی او در طلب و هوس نمیآید
4 جانا ره عشق چون تو معشوقی در زیر تک فرس نمیآید
1 هرچه در هر دو جهان جانان نمود تو یقین میدان که آن از جان نمود
2 هست جانت را دری اما دو روی دوست از دو روی او دو جهان نمود
3 کرد از یک روی دنیا آشکار وز دگر روی آخرت پنهان نمود
4 آخرت آن روی و دنیا این دگر ای عجب یک چیز این و آن نمود