1 اگر خورشید خواهی سایه بگذار چو مادر هست شیر دایه بگذار
2 چو با خورشید همتک میتوان شد ز پس در تک زدن چون سایه بگذار
3 چو همسایه است با جان تو جانان بده جان و حق همسایه بگذار
4 تو را سرمایهٔ هستی بلایی است زیانت سود کن سرمایه بگذار
1 چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
2 هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
3 ز دو لعل جانفزایت دو جهان پر از گهر شد چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید
4 دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید
1 آن را که ز وصل او خبر بود هر روز قیامتی دگر بود
2 چه جای قیامت است کاینجا این شور از آن عظیمتر بود
3 زیرا که قیامت قوی را در حد وجود پا و سر بود
4 وین شور چو پا و سر ندارد هرگز نتواندش گذر بود
1 هر که را با لب تو پیمان بود اجل او از آب حیوان بود
2 هر که روی چو آفتاب تو دید همچو من تا که بود حیران بود
3 در نکویی پسندهٔ جایی که نکوتر از آن بنتوان بود
4 چون بدیدم لب جگر رنگت نمکی داشت و شکرافشان بود
1 هر که را در عشق تو کاری بود هر سر مویی برو خاری بود
2 یک زمان مگذار بی درد خودم تا مرا در هجر تو یاری بود
3 مست گشتم از تو گفتی صبر کن صبر کردن کار هشیاری بود
4 دل ز من بردی و گفتی غم مخور گر دلی نبود نه بس کاری بود
1 سر مستی ما مردم هشیار ندانند انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند
2 در صومعه سجاده نشینان مجازی سوز دل آلودهٔ خمار ندانند
3 آنان که بماندند پس پردهٔ پندار احوال سراپردهٔ اسرار ندانند
4 یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند اندوه شبان من بییار ندانند
1 ای عشق تو کیمیای اسرار سیمرغ هوای تو جگرخوار
2 سودای تو بحر آتشین موج اندوه تو ابر تند خونبار
3 در پرتو آفتاب رویت خورشید سپهر ذره کردار
4 یک موی ز زلف کافر تو غارتگر صد هزار دیندار
1 سر زلف تو پر خون مینماید رجوع از صیدش اکنون مینماید
2 کمند زلف تو در صید یارب چگونه چست و موزون مینماید
3 شب زلف تو خوش باد از پی آنک همه کارش شبیخون مینماید
4 که میداند که آن زنجیر زلفت چگونه عقل مجنون مینماید
1 عشق تو به جان دریغم آید نامت به زبان دریغم آید
2 وصف سر زلف پر طلسمت از شرح و بیان دریغم آید
3 از زلف تو سرکشان ره را یک موی نشان دریغم آید
4 من مویمیان نگویمت زانک این وصف بدان دریغم آید
1 چو از جیبش مه تابان برآید خروش از گنبد گردان برآید
2 بسی گل دیدهام اما ز رویش به وقت شرم صد چندان برآید
3 اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او بگویم با تو صد دیوان برآید
4 بدو گفتم که ای گلچهره مگذار که از گلنار تو ریحان برآید