1 گر نه از خاک درت باد صبا میآید صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
2 ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید که گل تازه به دلداری ما میآید
3 گل تر را ز دم صبح به شام اندازد این چنین گرم که گلگون صبا میآید
4 به هواداری گل ذره صفت در رقص آی کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
1 رخت را ماه نایب مینماید خطت را مشک کاتب مینماید
2 رخت سلطان حسن یک سوار است که دو ابروش حاجب مینماید
3 رخت را صبح صادق کس ندیده است اگرچه صد عجایب مینماید
4 چو در عشق صادق نیست یک تن همیشه صبح کاذب مینماید
1 دل ز جان برگیر تا راهت دهند ملک دو عالم به یک آهت دهند
2 چون تو برگیری دل از جان مردوار آنچه میجویی هم آنگاهت دهند
3 گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه از نقد سحرگاهت دهند
4 گر گدای آستان او شوی هر زمانی ملک صد شاهت دهند
1 تا که گشت این خیالخانه پدید هر زمان گشت صد بهانه پدید
2 ناپدید است عیسی مریم قصهٔ سوزن است و شانه پدید
3 صد جهان ناپدید شد که نشد ذرهای کس درین دهانه پدید
4 گرچه تو صد هزار میبینی هیچکس نیست در میانه پدید
1 عقل را در رهت قدم برسید هر چه بودش ز بیش و کم برسید
2 قصهٔ تو همی نبشت دلم چون به سر مینشد قلم برسید
3 دلم از بس که خورن بخورد از او در همه کاینات غم برسید
4 بیتو از بس که چشم من بگریست در دو چشمم ز گریه نم برسید
1 هر که را اندیشهٔ درمان بود درد عشق تو برو تاوان بود
2 بر کسی درد تو گردد آشکار کو ز چشم خویشتن پنهان بود
3 گرچه دارد آفتابی در درون لیک همچون ذره سرگردان بود
4 ای دل محجوب بگذر از حجاب زانکه محجوبی عذاب جان بود
1 آن روی به جز قمر که آراید وان لعل به جز شکر که فرساید
2 بس جان که ز پرده در جهان افتد چون روی ز زیر پرده بنماید
3 در زیبایی و عالم افروزی رویی دارد چنان که میباید
4 خورشید چو روی او همی بیند میگردد و پشت دست میخاید
1 یک شکر زان لب به صد جان میدهد الحق ارزد زانکه ارزان میدهد
2 عاشق شوریده را جان است و بس لعل او میبیند و جان میدهد
3 قوت جان آن را که خواهد در نهان زان دو یاقوت درافشان میدهد
4 شیوهای دارد عجب در دلبری عشوه پیدا بوسه پنهان میدهد
1 چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
2 گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
3 دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای این چنین طراریت با من مسلم کی شود
4 عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
1 یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود یک حجتم ز عشق مقرر نمیشود
2 کارم درافتاد ولیکن به یل برون کاری چنین به پهلوی لاغر نمیشود
3 زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد اشکم عجب بود اگر اخگر نمیشود
4 یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد زان خشک گشت ای عجب و تر نمیشود