1 پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
2 بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
3 در میان بیخودان مست دردی نوش کرد در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد
4 آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
1 عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد فریاد ز کفار به یک بار برآمد
2 در صومعهها نیم شبان ذکر تو میرفت وز لات و عزی نعرهٔ اقرار برآمد
3 گفتم که کنم توبه در عشق ببندم تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد
4 یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد
1 چون لبش درج گهر باز کند عقل را حاملهٔ راز کند
2 یارب از عشق شکر خندهٔ او طوطی روح چه پرواز کند
3 هیچ کس زهره ندارد که دمی صفت آن لب دمساز کند
4 تیرباران همهٔ شادی دل غم آن غمزهٔ غماز کند
1 هر زمانم عشق ماهی در کشاکش میکشد آتش سودای او جانم در آتش میکشد
2 تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد گاه میسوزد چو عود و گه دمی خوش میکشد
3 شحنهٔ سودای او شوریدگان عشق را هر نفس چون خونیان اندر کشاکش میکشد
4 عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست لاجرم نه بار هفت و نی غم شش میکشد
1 نه قدر وصال تو هر مختصری داند نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
2 هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد او قیمت عشق تو آخر قدری داند
3 آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد کفر است اگر خود را بالی و پری داند
4 سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت دل را محلی بیند جان را خطری داند
1 در عشق به سر نخواهم آمد با دامن تر نخواهم آمد
2 بی خویش شدم چنان که هرگز با خویش دگر نخواهم آمد
3 از حلقهٔ عاشقان بی دل یک لحظه بدر نخواهم آمد
4 تا جان دارم ز عشق جانان یک ذره به سر نخواهم آمد
1 گر آه کنم زبان بسوزد بگذر ز زبان جهان بسوزد
2 زین سوز که در دلم فتادست میترسم از آن که جان بسوزد
3 این سوز که از زمین دل خاست بیم است که آسمان بسوزد
4 این آتش تیز را که در جان است گر نام برم زبان بسوزد
1 آن را که غمت به خویش خواند شادی جهان غم تو داند
2 چون سلطنتت به دل درآید از خویشتنش فراستاند
3 ور هیچ نقاب برگشایی یک ذره وجود کس نماند
4 چون نیست شوند در ره هست جان را به کمال دل رساند
1 چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد
2 لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد
3 اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد
4 یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد
1 روی تو کافتاب را ماند آسمان را به سر بگرداند
2 مرکب عشق تو چو برگذرد خاک در چشم عقل افشاند
3 هر که عکس لب تو میبیند دهنش پهن باز میماند
4 زلف شبرنگ و روی گلگونت میکند هر جفا که بتواند