1 بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
2 میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
3 زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
4 پاک بری چست بود در ندب لامکان کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
1 ترسا بچهٔ مستم گر پرده براندازد بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد
2 از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو یارب که چه آتشها در هر جگر اندازد
3 چون زلف پریشان را زنار برافشاند صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد
4 هم غمزهٔ غمازش بی تیر جگر دوزد هم طرهٔ طرارش بی تیغ سر اندازد
1 هر زمان عشق تو در کارم کشد وز در مسجد به خمارم کشد
2 چون مرا در بند بیند از خودی در میان بند زنارم کشد
3 دردییی بر جان من ریزد ز درد پس به مستی سوی بازارم کشد
4 گر ز من بد مستییی بیند دمی گرد شهر اندر نگونسارم کشد
1 پیر ما وقت سحر بیدار شد از در مسجد بر خمار شد
2 از میان حلقهٔ مردان دین در میان حلقهٔ زنار شد
3 کوزهٔ دردی به یک دم درکشید نعرهای دربست و دردیخوار شد
4 چون شراب عشق در وی کار کرد از بد و نیک جهان بیزار شد
1 چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
2 از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
3 گر زاهدی ببیند میگونی لب او تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
4 گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
1 بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد
2 اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد
3 در کنار جویباران قامت و رخسار او سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد
4 ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد
1 گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد
2 شد عمر و نمیبینم از دین اثری در دل وز کفر نهاد خویش دیندار نخواهم شد
3 کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد
4 دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد
1 آنها که در هوای تو جانها بدادهاند از بینشانی تو نشانها بدادهاند
2 من در میانه هیچ کسم وز زبان من این شرحها که میرود آنها بدادهاند
3 آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف از شوق شمع روی تو جانها بدادهاند
4 با من بگفتهاند که فانی شو از وجود کاندر فنای نفس روانها بدادهاند
1 دل به سودای تو جان در بازد جان برای تو جهان در بازد
2 دل چو عشق تو درآید به میان هرچه دارد به میان در بازد
3 ور بگوید که که را دارد دوست سر به دعوی زبان در بازد
4 هر که در کوی تو آید به قمار دل برافشاند و جان در بازد
1 جهان از باد نوروزی جوان شد زهی زیبا که این ساعت جهان شد
2 شمال صبحدم مشکین نفس گشت صبای گرمرو عنبرفشان شد
3 تو گویی آب خضر و آب کوثر ز هر سوی چمن جویی روان شد
4 چو گل در مهد آمد بلبل مست به پیش مهد گل نعرهزنان شد