1 دل ز میان جان و دل قصد هوات میکند جان به امید وصل تو عزم وفات میکند
2 گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی بر سر صد هزار غم یاد جفات میکند
3 مینکند به صد قران ترک کلاهدار چرخ آنچه میان عاشقان بند قبات میکند
4 خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح مینهد روی تو مات میکند
1 عشق آمد و آتشی به دل در زد تا دل به گزاف لاف دلبر زد
2 آسوده بدم نشسته در کنجی کامد غم عشق و حلقه بر در زد
3 شاخ طربم ز بیخ و بن برکند هر چیز که داشتم به هم بر زد
4 گفتند که سیمبر نگار است او تا رویم از آرزوی او زر زد
1 دست در دامن جان خواهم زد پای بر فرق جهان خواهم زد
2 اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت بانگ بر کون و مکان خواهم زد
3 وانگه آن دم که میان من و اوست از همه خلق نهان خواهم زد
4 چون مرا نام و نشان نیست پدید دم ز بی نام و نشان خواهم زد
1 عاشقان از خویشتن بیگانهاند وز شراب بیخودی دیوانهاند
2 شاه بازان مطار قدسیند ایمن از تیمار دام و دانهاند
3 فارغند از خانقاه و صومعه روز و شب در گوشهٔ میخانهاند
4 گرچه مستند از شراب بیخودی بی می و بی ساقی و پیمانهاند
1 چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد
2 به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد
3 چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد
4 خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد
1 کارم از عشق تو به جان آمد دلم از درد در فغان آمد
2 تا می عشق تو چشید دلم از بد و نیک بر کران آمد
3 از سر نام و ننگ و روی و ریا با سر درد جاودان آمد
4 سالها در رهت قدمها زد عمرها بر پیت دوان آمد
1 هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد
2 عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم اندوه دلافزایت تف جگر انگیزد
3 هرگه که برون آید از چشم تو اخباری تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد
4 سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد
1 دلم بی عشق تو یک دم نماند چه میگویم که جانم هم نماند
2 چو با زلفت نهم صد کار برهم یکی چون زلف تو بر هم نماند
3 واگر صد توبهٔ محکم بیارم ز شوق تو یکی محکم نماند
4 جهان عشق تو نادر جهانی است که آنجا رسم مدح و ذم نماند
1 هر که در راه حقیقت از حقیقت بینشان شد مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد
2 هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد
3 آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بیخبر گشت وان اثر دارد که او در بینشانی بی نشان شد
4 تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد
1 سرمست به بوستان برآمد از سرو و ز گل فغان برآمد
2 با حسن نظارهٔ رخش کرد هر گل که ز بوستان برآمد
3 نرگس چو بدید چشم مستش مخمور ز گلستان برآمد
4 چون لاله فروغ روی او یافت دلسوخته شد ز جان برآمد