چو تاب در سر آن زلف دلستان از عطار نیشابوری غزل 311
1. چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
...
1. چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
...
1. دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان میافکند
...
1. سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند
...
1. عاشقان چون به هوش باز آیند
پیش معشوق در نماز آیند
...
1. اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند
...
1. آنها که در حقیقت اسرار میروند
سرگشته همچو نقطهٔ پرگار میروند
...
1. دل ز جان برگیر تا راهت دهند
ملک دو عالم به یک آهت دهند
...
1. قومی که در فنا به دل یکدگر زیند
روزی هزار بار بمیرند و بر زیند
...
1. هر که سرگردان این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود
...
1. شبی کز زلف تو عالم چو شب بود
سر مویی نه طالب نه طلب بود
...
1. آن را که ز وصل او خبر بود
هر روز قیامتی دگر بود
...