1 دلی کز عشق تو جان برفشاند ز کفر زلف ایمان برفشاند
2 دلی باید که گر صد جان دهندش صد و یک جان به جانان برفشاند
3 وگر یک ذره درد عشق یابد هزاران ساله درمان برفشاند
4 نیارد کار خود یک لحظه پیدا ولی صد جان پنهان برفشاند
1 در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد
2 نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد
3 در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب افلاک سرنگون گشت ارواح نعرهزن شد
4 آن ذره عشق ناگه چون سینهها ببویید کس را ندید محرم با جای خویشتن شد
1 گرد ره تو کعبه و خمار نماند یک دل ز می عشق تو هشیار نماند
2 ور یک سر موی از رخ تو روی نماید بر روی زمین خرقه و زنار نماند
3 وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم آن سوخته را جز غم تو کار نماند
4 گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
1 تا دل لایعقلم دیوانه شد در جهان عشق تو افسانه شد
2 آشنایی یافت با سودای تو وز همه کار جهان بیگانه شد
3 پیش شمع روی چون خورشید تو صد هزاران جان و دل پروانه شد
4 مرغ عقل و جان اسیر دام تو همچو آدم از پی یک دانه شد
1 چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
2 چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر هزار شور و شغب در شکرستان فکند
3 چو خلق را به سر آستین به خود خواند به غمزهشان بکشد خون برآستان فکند
4 چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه که بو که خاتم مه نیز در میان فکند
1 جان در مقام عشق به جانان نمیرسد دل در بلای درد به درمان نمیرسد
2 درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز دشوار مینماید و آسان نمیرسد
3 ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد وز صد یکی به عالم عرفان نمیرسد
4 وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار جزوی به کل گنبد گردان نمیرسد
1 آفتاب رخ آشکاره کند جگرم ز اشتیاق پاره کند
2 از پس پرده روی بنماید مهر و مه را دو پیشکاره کند
3 شوق رویش چو روی پر از اشک روی خورشید پر ستاره کند
4 لعل دانی که چیست رخش لبش خون خارا ز سنگ خاره کند
1 قوت بار عشق تو مرکب جان نمیکشد روشنی جمال تو هر دو جهان نمیکشد
2 بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمیکشد
3 کون و مکان چه میکند عاشق تو که در رهت نعرهٔ عاشقان تو کون و مکان نمیکشد
4 نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمیکشد
1 بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد
2 انگشت نمای دو جهان گشت به عزت هر دل که سراسیمهٔ آن زلف به خم شد
3 چون پرده برانداختی از روی چو خورشید هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد
4 راه تو شگرف است بسر میروم آن ره زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد
1 هر زمانی زلف را بندی کند با دل آشفته پیوندی کند
2 بس دل و جان را که زلف سرکشش از سر مویی زبانبندی کند
3 لب گشایدتا ببینم وانگهی یاریم چون آرزومندی کند
4 هر دو لب بربندد آرد قانعم گر به یک قندیم خرسندی کند