1 اگر ز زلف توام حلقهای به گوش رسد ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد
2 ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم اگر ز وصل توام مژدهای به گوش رسد
3 در آن زمان همه خون دلم به جوش آید که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد
4 ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد
1 عشق توام داغ چنان میکند کآتش سوزنده فغان میکند
2 بر دل من چون دل آتش بسوخت بر سر من اشکفشان میکند
3 درنگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان میکند
4 عشق تو بیرحمتر از آتش است کآتشم از عشق ضمان میکند
1 قصهٔ عشق تو چون بسیار شد قصهگویان را زبان از کار شد
2 قصهٔ هرکس چو نوعی نیز بود ره فراوان گشت و دین بسیار شد
3 هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت زین سبب ره سوی تو دشوار شد
4 ره به خورشید است یک یک ذره را لاجرم هر ذره دعویدار شد
1 نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد
2 چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد
3 گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد
4 پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد
1 مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
2 گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
3 جانی که بر افروزد از شمع جمال تو میدان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
4 جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
1 عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
2 فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند
3 هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
4 گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
1 از می عشق نیستی هر که خروش میزند عشق تو عقل و جانش را خانه فروش میزند
2 عاشق عشق تو پرده نهفته میدرد زخم خموش میزند
3 دل چو ز درد درد تو مست خراب میشود عمر وداع میکند عقل خروش میزند
4 گرچه دل خراب من از می عشق مست شد لیک صبوح وصل را نعره به هوش میزند
1 عشقت ایمان و جان به ما بخشد لیک بیعلتی عطا بخشد
2 نیست علت که ملک صد سلطان در زمانی به یک گدا بخشد
3 گر همه طاعتی به جای آری هر یکی را صدت جزا بخشد
4 لیک گنجی که قسم عشاق است عشق بی چون و بی چرا بخشد
1 چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد به نظارهٔ جمالت همه تن شکر بگیرد
2 قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد
3 چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم ز دم فسردهٔ من نفس سحر بگیرد
4 چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد
1 یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد
2 مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد
3 بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد
4 گر تف خورشید عشق یافتهای ذرهشو زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد