1 گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
2 هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
3 همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
4 خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
1 گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد در عشق تو هر ساعت دل شیفتهتر خیزد
2 لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد
3 هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد
4 گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد
1 نقد قدم از مخزن اسرار برآمد چون گنج عیان شد
2 خود بود که خود بر سر بازار برآمد بر خود نگران شد
3 در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه تا خلق بپوشند
4 خود بر صف جبه و دستار برآمد لبس همه سان شد
1 دلا دیدی که جانانم نیامد به درد آمد به درمانم نیامد
2 به دندان میگزم لب را که هرگز لب لعلش به دندانم نیامد
3 ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش که جوی خون به مژگانم نیامد
4 ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش که خود از چشم گریانم نیامد
1 عاشقان زندهدل به نام تو اند تشنهٔ جرعهای ز جام تو اند
2 تا به سلطانی اندر آمدهای دل و جان بندهٔ غلام تو اند
3 زیر بار امانت غم تو توسنان زمانه رام تو اند
4 سرکشان بر امید یک دانه دانه نادیده صید دام تو اند
1 مرا سودای تو جان می بسوزد چو شمعی زار و گریان میبسوزد
2 غمت چندان که دوزخ سوخت عمری به یک ساعت دو چندان میبسوزد
3 فکندی آتشم در جان و رفتی دلم زین درد بر جان میبسوزد
4 رخ تو آتشی دارد که هر دم چو عودم بر سر آن میبسوزد
1 اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد
2 جهان ز فتنهٔ بیدار رستخیز شود چو چشم نیمخمارش ز خواب برخیزد
3 به مجلسی که زند خنده لعل میگونش خرد اگر بنشیند خراب برخیزد
4 اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی هزار نعرهزن بی شراب برخیزد
1 در صفت عشق تو شرح و بیان نمیرسد عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
2 آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
3 جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
4 گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
1 لعل تو به جان فزایی آمد چشم تو به دلربایی آمد
2 چون صد گرهم فتاد در کار زلفت به گرهگشایی آمد
3 با زنگی خال تو که بر ماه در جلوهٔ خودنمایی آمد
4 در دیدهٔ آفتاب روشن چون نقطهٔ روشنایی آمد
1 ای به خود زنده مرده باید شد چون بزرگان به خرده باید شد
2 پیش از آن کت به قهر جان خواهند جان به جانان سپرده باید شد
3 تا نمیری به گرد او نرسی پیش معشوق مرده باید شد
4 نخرد نقشت او نه نیک و نه بد همه دیوان سترده باید شد