1 زین دم عیسی که هر ساعت سحر میآورد عالمی بر خفته سر از خاک بر میآورد
2 هر زمان ابر از هوا نزلی دگر میافکند هر نفس باغ از صبا زیبی دگر میآورد
3 ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن از بهشت عدن مروارید تر میآورد
4 هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است دست ابرش پای کوبان باز بر میآورد
1 ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت آب حیات رشحی از جام جانفزایت
2 هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت
3 هم چرخ خرقهپوشی در خانقاه عشقت هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت
4 در سر گرفته عالم اندیشهٔ وصالت در چشم کرده کوثر خاک در سرایت
1 از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد
2 راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد
3 باد وقتی آب را همچون زره داند نمود کز نخست آید بر آن زلف زرهسان بگذرد
4 در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد
1 آتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
2 جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت
3 از پس چندین هزار پرده که در پیش بود روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت
4 چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت
1 ای مشک خطا خط سیاهت خورشید درم خرید ماهت
2 هرگز به خطا خطی نیفتاد سر سبزتر از خط سیاهت
3 در عالم حسن پادشاهی جان همه عاشقان سپاهت
4 چون بنده شدند پادشاهانت مینتوان خواند پادشاهت
1 روی در زیر زلف پنهان کرد تا در اسلام کافرستان کرد
2 باز چون زلف برگرفت از روی همه کفار را مسلمان کرد
3 دوش آمد برم سحرگاهی تا دل من به زلف پیمان کرد
4 چون سحرگاه باد صبح بخاست حلقهٔ زلف او پریشان کرد
1 مرا با عشق تو جان درنگنجد چه از جان به بود آن درنگنجد
2 نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
3 چنان عشق تو در دل معتکف شد که گر مویی شود جان درنگنجد
4 چه میگویم که طوفانی است عشقت به چشم مور طوفان درنگنجد
1 تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد
2 دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد از جان بشست دست و به جانان دراز کرد
3 فریاد برکشید چو مست از شراب عشق بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد
4 چون دل بشست از بد و نیک همه جهان تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد
1 ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت
2 هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت
3 بر باد داده دل را آوازهٔ فراقت در خواب کرده جان را افسانهٔ وصالت
4 عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد تا حشر مست خفته در خلوت خیالت
1 عزم خرابات بیقنا نتوان کرد دست به یک درد بی صفا نتوان کرد
2 چون نه وجود است نه عدم به خرابات لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد
3 شاه مباش و گدا مباش که آنجا هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد
4 گم شدن و بیخودی است راه خرابات توشهٔ این راه جز فنا نتوان کرد