1 ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت
2 هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد ای هستی تو کامل باری زهی ولایت
3 ای صد هزار تشنه، لبخشک و جان پرآتش افتاده پست گشته موقوف یک عنایت
4 غیر تو در حقیقت یک ذره مینبینم ای غیر تو خیالی کرده ز تو سرایت
1 کشتی عمر ما کنار افتاد رخت در آب رفت و کار افتاد
2 موی همرنگ کفک دریا شد وز دهان در شاهوار افتاد
3 روز عمری که بیخ بر باد است با سر شاخ روزگار افتاد
4 سر به ره در نهاد سیل اجل شورشی سخت در حصار افتاد
1 ای زلف تو دام و دانه خالت هر صید که میکنی حلالت
2 خورشید دراوفتاده پیوست در حلقهٔ دام شب مثالت
3 همچون نقطی سیه پدیدار بر چهرهٔ آفتاب خالت
4 دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت
1 دلم قوت کار میبرنتابد تنم این همه بار میبرنتابد
2 دل من ز انبارها غم چنان شد که این بار آن بار میبرنتابد
3 چگونه کشد نفس کافر غم تو چو دانم که دیندار میبرنتابد
4 پس پردهٔ پندار میسوزم اکنون که این پرده پندار میبرنتابد
1 لب تو مردمی دیده دارد ولی زلف تو سر گردیده دارد
2 که داند تا سر زلف تو در چین چه زنگی بچه ناگردیده دارد
3 چو حسنت مینگنجد در جهانی به جانم چون رهی دزدیده دارد
4 چو مژه بر سر چشمت نشاند سر یک مژه هر کو دیده دارد
1 چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
2 از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
3 گر زاهدی ببیند میگونی لب او تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
4 گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
1 چو طوطی خط او پر بر آورد جهان حسن در زیر پر آورد
2 به خوش رنگی رخش عالم برافروخت ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد
3 لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت بر چون سیمش از رویم زر آورد
4 گل از شرم رخ او خشک لب گشت ز خشکی ای عجب دامن تر آورد
1 صبح بر شب شتاب میآرد شب سر اندر نقاب میآرد
2 گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح مست را در عذاب میآرد
3 ساقیا آب لعل ده که دلم ساعتی سر به آب میآرد
4 خیز و خون سیاوش آر که صبح تیغ افراسیاب میآرد
1 چون شراب عشق در دل کار کرد دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
2 شورشی اندر نهاد دل فتاد دل در آن شورش هوای یار کرد
3 جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد خرقهٔ پیروزه را زنار کرد
4 هم ز فقر خویشتن بیزار شد هم ز زهد خویش استغفار کرد
1 فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
2 ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
3 چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
4 تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد