1 دلی کز عشق جانان جان ندارد توان گفتن که او ایمان ندارد
2 درین میدان که یارد گشت یکدم که کس مردی یک جولان ندارد
3 شگرفی باید از گنج دو عالم که جان یک لحظه بیجانان ندارد
4 به آسانی منه در کوی او پای که رهرو راه را آسان ندارد
1 چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
2 زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
3 اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
4 هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
1 دل دست به کافری بر آورد وآیین قلندری بر آورد
2 قرائی و تایبی نمیخواست رندی و مقامری بر آورد
3 دین و ره ایزدی رها کرد کیش بت آزری بر آورد
4 در کنج نفاق سر فرو برد سالوس و سیه گری بر آورد
1 آتش عشق آب کارم برد هوس روی او قرارم برد
2 روزگاری به بوی او بودم روی ننمود و روزگارم برد
3 عشق تا در میان کشید مرا از بد و نیک برکنارم برد
4 مست بودم که عشق کیسه شکاف نیمشب نقد اختیارم برد
1 چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
2 شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
3 بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
4 بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
1 درد من هیچ دوا نپذیرد زانکه حسن تو فنا نپذیرد
2 گر من از عشق رخت توبه کنم هرگز آن توبه خدا نپذیرد
3 از لطافت که رخت را دیدم نقش تو دیدهٔ ما نپذیرد
4 نتوانم که تو را بینم از آنک چشم خفاش ضیا نپذیرد
1 هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
2 گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
3 در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
4 ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
1 بودی که ز خود نبود گردد شایستهٔ وصل زود گردد
2 چوبی که فنا نگردد از خود ممکن نبود که عود گردد
3 این کار شگرف در طریقت بر بود تو و نبود گردد
4 هرگه که وجود تو عدم گشت حالی عدمت وجود گردد
1 بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت
2 داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
3 تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت
4 دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
1 اگر درمان کنم امکان ندارد که درد عشق تو درمان ندارد
2 ز بحر عشق تو موجی نخیزد که در هر قطره صد طوفان ندارد
3 غمت را پاکبازی میبباید که صد جان بخشد و یک جان ندارد
4 به حسن رای خویش اندیشه کردم به حسن روی تو امکان ندارد