1 پیش رفتن را چو پیشان بستهاند بازگشتن را چو پایان بستهاند
2 پس نه از پس راه داری نه ز پیش کز دو سو ره بر تو حیران بستهاند
3 پس تو را حیران میان این دو راه عالمی زنجیر در جان بستهاند
4 بی قراری زانکه در جان و دلت این همه زنجیر جنبان بستهاند
1 کسی کز حقیقت خبردار باشد جهان را بر او چه مقدار باشد
2 جهان وزن جایی پدیدار آرد که در دیده او را پدیدار باشد
3 بلی دیدهای کز حقیقت گشاید جهان پیش او ذره کردار باشد
4 غلط گفتم آن ذرهای گر بود هم چو زان چشم بینی تو بسیار باشد
1 گر از گره زلفت جانم کمری سازد در جمع کلهداران از خویش سری سازد
2 گردون که همه کس را زو دست بود بر سر از دست سر زلفت هر شب حشری سازد
3 طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد
4 بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم یا به بتری گردد یا گلشکری سازد
1 هر که درین دایره دوران کند نقطهٔ دل آینهٔ جان کند
2 چون رخ جان ز آینه دل بدید جان خود آئینهٔ جانان کند
3 گر کند اندر رخ جانان نظر شرط وی آن است که پنهان کند
4 ور نظرش از نظر آگه بود دور فتد از ره و تاوان کند
1 دی پیر من از کوی خرابات برآمد وز دلشدگان نعرهٔ هیهات برآمد
2 شوریده به محراب فنا سر به برافکند سرمست به معراج مناجات برآمد
3 چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت از مشرق جان صبح تحیات برآمد
4 چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت با دوست فرو شد به مقامات برآمد
1 آنها که پای در ره تقوی نهادهاند گام نخست بر در دنیا نهادهاند
2 آوردهاند پشت برین آشیان دیو پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
3 آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
4 چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
1 در قعر جان مستم دردی پدید آمد کان درد بندیان را دایم کلید آمد
2 چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
3 مردان این سفر را گمبودگی است حاصل وین منکران ره را گفت و شنید آمد
4 گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
1 چون پرده ز روی ماه برگیرد از فرق فلک کلاه برگیرد
2 بی روی چو ماه او دم سردم از روی سپهر ماه برگیرد
3 صاحبنظری اگر دمم بیند هر دم که زنم به آه برگیرد
4 در راه فتادهام به بوی آنک چون سایه مرا ز راه برگیرد
1 هم بلای تو به جان بی قراران میرسد هم غم عشقت نصیب غمگساران میرسد
2 ذرهای غم از تو چون خواهد گدای کوی تو کین چنین میراث غم با شهسواران میرسد
3 من ندارم زهره خاک پای تو کردن طمع زانکه این دولت به فرق تاجداران میرسد
4 هر کسی از نقش روی تو خیالی میکند پس به بوی وصل تو چون خواستاران میرسد
1 ز لعلت زکاتی شکر میستاند ز رویت براتی قمر میستاند
2 به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
3 سزد گر ز رشک نظر خون شود دل که داد از جمالت نظر میستاند
4 خطت طوطی است آب حیوانش در بر کزان آب حیوان شکر میستاند