1 دل برای تو ز جان برخیزد جان به عشقت ز جهان برخیزد
2 در دل هر که نشینی نفسی ز غمت جان ز میان برخیزد
3 مرد درد تو درین ره آن است کز سر سود و زیان برخیزد
4 گر نقاب از رخ خود باز کنی ناله از کون و مکان برخیزد
1 چو قفل لعل بر درج گهر زد جهانی خلق را بر یکدگر زد
2 لب لعلش جهان را برهم انداخت خط سبزش قضا را بر قدر زد
3 نبات خط او چون از شکر رست ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد
4 به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت نیندیشید و لاف لاتذر زد
1 چو خورشید جمالت جلوهگر شد چو ذره هر دو عالم مختصر شد
2 ز هر ذره چو صد خورشید میتافت همه عالم به زیر سایه در شد
3 چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت بزد یک نعره وز حلقه به در شد
4 جهان آشفته و شوریدهدل گشت فلک سرگشته و دریوزهگر شد
1 هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد
2 بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
3 هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت بیخود و بیخرد و بیخبر و حیران شد
4 سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
1 نور روی تو را نظر نکشد سوز عشق تو را جگر نکشد
2 باد خاک سیاه بر سر آنک خاک کوی تو در بصر نکشد
3 آتش عشق بیدلان تو را هفت آتش گه سقر نکشد
4 از درازی و دوری راهت هیچ کس راه تو به سر نکشد
1 شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
2 عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
3 تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
4 هر که امروز معایینه رخ یار ندید طفل راه است اگر منتظر فردا شد
1 چون عشق تو داعی عدم شد نتوان به وجود متهم شد
2 جایی که وجود عین شرک است آنجا نتوان مگر عدم شد
3 جانا می عشق تو دلی خورد کو محو وجود جامجم شد
4 در پرتو نیستی عشقت بیش از همه بود و کم ز کم شد
1 برقع از خورشید رویش دور شد ای عجب هر ذرهای صد حور شد
2 همچو خورشید از فروغ طلعتش ذره ذره پای تا سر نور شد
3 جملهٔ روی زمین موسی گرفت جملهٔ آفاق کوه طور شد
4 چون تجلیاش به فرق که فتاد طور با موسی بهم مهجور شد
1 مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
2 گفتم که روی او را روزی سپند سوزم زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
3 چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله از روی او سپندی کس را به سر نیامد
4 جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
1 زلف شبرنگش شبیخون میکند وز سر هر موی صد خون میکند
2 نیست در کافرستان مویی روا آنچه او زان موی شبگون میکند
3 زلف او کافتاده بینم بر زمین صید در صحرای گردون میکند
4 زلف او چون از درازی بر زمین است تاختن بر آسمان چون میکند