1 سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات
2 عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات
3 خراباتی مرا گفتا که ای شیخ بگو تا خود چه کار است از مهمات
4 بدو گفتم که کارم توبهٔ توست اگر توبه کنی یابی مراعات
1 دم مزن گر همدمی میبایدت خسته شو گر مرهمی میبایدت
2 تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی میبایدت
3 همچو غواصان دم اندر سینه کش گر چو دریا همدمی میبایدت
4 از عبادت غم کشی و صد شفیع پیشوای هر غمی میبایدت
1 دوش کان شمع نیکوان برخاست ناله از پیر و از جوان برخاست
2 گل سرخ رخش چو عکس انداخت جوش آتش ز ارغوان برخاست
3 آفتابی که خواجهتاش مه است به غلامیش مدح خوان برخاست
4 از غم جام خسروی لبش شور از جان خسروان برخاست
1 آههای آتشینم پردههای شب بسوخت بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
2 دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
3 جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
4 پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
1 تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت خاک در چشم آفتاب انداخت
2 سر زلفش چو شیر پنجه گشاد آهوان را به مشک ناب انداخت
3 تیر چشمش که عالمی خون داشت اشتری را به یک کباب انداخت
4 لب شیرینش چون تبسم کرد شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
1 عاشقی و بی نوایی کار ماست کار کار ماست چون او یار ماست
2 تا بود عشقت میان جان ما جان ما در پیش ما ایثار ماست
3 جان مازان است جان کو جان جان است جان ما بی فخر عشقش عار ماست
4 عشق او آسان همی پنداشتم سد ما در راه ما پندار ماست
1 زهی ماه در مهر سرو بلندت شکر در گدازش ز تشویر قندت
2 جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
3 سر زلف پر بند تو تا بدیدم به یک دم شدم عاشق بند بندت
4 گزند تو را قدر و قیمت که داند بیا تا به جانم رسانی گزندت
1 چه شاهدی است که با ماست در میان امشب که روشن است ز رویش همه جهان امشب
2 نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
3 میان مجلس ما صورتی همی تابد که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
4 بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد که هست مشتری و زهره را قران امشب
1 تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
2 ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
3 ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست
4 گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را میخواست طرهٔ تو ره فتح باب بست
1 عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
2 عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
3 زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
4 خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت