1 سروی بهراستی چو تو در جویبار نیست نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست
2 جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست
3 زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود پس نام او چرا زره مشکبار نیست
4 خواهم که بند و حلقهٔ او بِشمَرم یکی هرچند بند وحلقهٔ او را شمارنیست
1 هر دل که جای دوستی شهریار نیست برکام خویشتن نفسی کامکار نیست
2 هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان بر خط دین ایزد پروردگار نیست
3 هر جانکه نیست مهر ملک را برو قرار یک ساعتش به هیچ تن اندر قرار نیست
4 هر تن که نیست در کَنَف زینهار شاه نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
1 ذوالجلال است آن که در وصف جلالش بار نیست هرچه خواهد آن کند کاری برو دشوار نیست
2 ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست
3 آن خداوندی که هست او بینیاز از بندگان وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست
4 بنده را کسب است و کسب بندگان مخلوق اوست بیقضای او خلایق را یکی کردار نیست
1 عالم چو بوی عافیت شهریار یافت بشکفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت
2 بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار زین عافیت که پادشه روزگار یافت
3 چون زینهار یافت تن و جان او ز رنج مُلک از حوادث فلکی زینهار یافت
4 چون او گرفت قوّت و شد با قرار دل ملت گرفت قوت و دولت قرار یافت
1 یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت
2 تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت
3 چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
4 گفتم ای شَکَّر لبا نزدیک من باز آی زود چشم برهم زد به لؤلؤ لاله در شکّرگرفت
1 هر نور و هر نظام که ملک جهان گرفت از سنجر ملک شه آلب ارسلان گرفت
2 صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین شاهی که او به تیغ و به دولت جهانگرفت
3 تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان از شرق تا به غرب همه داستان گرفت
4 نه نه که او همه هنر از خویشتن بیافت حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
1 خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
2 در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
3 ملک گیتی دولت عالی تورا دادست و بس چون تو شاهی را ز شاهان دولتی چونین سزد
4 برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک لاجرم یزدان تو را از خلق عالم برگزید
1 چون خُلد شد خراسان با شادی مُخلٌد از شاه با سعادت محمودِ بن محمد
2 شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت هم ملک او مُهَنّا هم بخت او مؤیّد
3 شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها شاهیکه در شجاعت صد لشکرست مفرد
4 از بهر افسر او زاید ز آب لؤلؤ وز بهر ساغر او خیزد ز خاک عَسجَد
1 تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود
2 تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان تاج دین و تاج دنیا در جهان خاتون بود
3 عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین تا سزای تاجگوهرهای گوناگون بود
4 تا رضای او همی جویند سلطان و ملک تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
1 ماهکند بر فلک ستایش آن خَدّ سرو کند در چمن پرستش آن قد
2 عاریه دارند سرو و ماه تو گویی راستی و روشنی از آن قد و زان خد
3 ای شده بیعلتی دو چشم تو بیمار ای شده بیحجّتی رخ تو مُوّرد
4 روی تو کردست نقس مانویان زشت سِحر تو کردَست سِحر بابلیان رد