1 با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
2 لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
3 فتح آمده و تهنیت آورده جهان را سلطان جهانگیر به این فتح مهنا
4 بشکفته به دین داری او جان پیمبر نازنده به فرزندی او آدم و حوا
1 ای کرده فتح و نصرت در مشرق آشکارا بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
2 با خیلخیل لشکر چون سیلسیل باران با فوجفوج موکب چون موجموج دریا
3 از تودهتوده آهن چون کوه کرده هامون وزگونهگونه رایت چون شهرکرده صحرا
4 بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
1 ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا
2 ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا
3 شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر از دولت بلندت دارند بخت برنا
4 آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد وین شاه در دلیری صد عالم است تنها
1 ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا
2 از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا
3 پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف شهریاری یافته است از رای تو نور و نوا
4 هم به دنیا از تو آبادست دین کردگار هم به عقبی از تو خشنودست جان مصطفا
1 آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
2 داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
3 گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
4 هرکجا باشد بیابانی ز بیآبی چو تیه ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
1 ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما به دلبری دل ما را همی زنی یغما
2 چو تو نگار دل افروز نیست در خَلُّخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
3 غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو خمیده همچو سر زلف توست قامت ما
4 شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
1 هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا اگر آشفته و شوریده شود هست روا
2 منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
3 هوشمن درلب ماهی است به قده سروسهی نوش من بر کف سروی است به رخ ماه سما
4 تا بریگشت ز من هوش ز منگشت بری تا جدا گشت ز من نوش ز من گشت جدا
1 باز آمد و آورد خزان لشکر سرما بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما
2 آری چو فلَک بند خزان را بگشاید بندد در گرما و گشاید در سرما
3 گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا
4 گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
1 آمدگه وداع چو تاریک شد هوا آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
2 گرمی گرفته از جگر گرم او زمین سردی گرفته از نفس سرد من هوا
3 ماه تمام او شده چون آسمان کبود شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
4 چون شاخشاخ سنبل و چون جویجوی سیم زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا