1 گوهری گویا کزو شد دیده پرگوهر مرا کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
2 عشق او سیمین و زرّین کرد روی و موی من او همی خواهد که بِفریبد به سیم و زر مرا
3 تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
4 دیدهٔ چون عَبهَرش بسته همه خون در تنم تا همه تن زرد شد چون دیدهٔ عبهر مرا
1 طال اللّیالی بَعدَکُم و اَبیَضَّ عَینی مِن بُکا یا حَبّذا اَیّا مَنا فی وَصلکم یا حَبّذا
2 آه از غم آن خوش پسر کز هجرا و عمرم بسر رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عَنا
3 اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برَم از دست او گر جان برم گویم هنیئاً مرحبا
4 دوش آن نگارین روی من آمد به مستی سوی من تا شد ز رویش کوی من چون طور سینا پُر ضیا
1 آمدگه وداع چو تاریک شد هوا آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
2 گرمی گرفته از جگر گرم او زمین سردی گرفته از نفس سرد من هوا
3 ماه تمام او شده چون آسمان کبود شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
4 چون شاخشاخ سنبل و چون جویجوی سیم زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا
1 چو آتش فلکی شد نهفته زیر حجاب زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب
2 درآمد از در من برگرفته دلبر من ز روی خویش نقاب و ز موی خویش حجاب
3 خبر گرفته که من بر عزیمت سفرم فرو نهادم و برداشتم دل از اَحباب
4 عرق گرفته جبینش ز داغ فُرقَتِ من چو بر چکیده به گلبرگ قطرههای گلاب
1 به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
2 نماز شام که از شب نقاب بست هوا رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
3 روان او شده بیبند و جَعد او پُربند میان او شده بیتاب و زلف او پُر تاب
4 به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
1 هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا اگر آشفته و شوریده شود هست روا
2 منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
3 هوشمن درلب ماهی است به قده سروسهی نوش من بر کف سروی است به رخ ماه سما
4 تا بریگشت ز من هوش ز منگشت بری تا جدا گشت ز من نوش ز من گشت جدا
1 همیشه باد بقا و سلامت بُت ما که از وصالش ما را سلامت است و بقا
2 بتی که عارض او هست چون گل سوری کشیده بر گل سوریاش عنبر سارا
3 ز بهر لعل شکربار او همی بارند ز چشم خویش گهر عاشقان ناپروا
4 شکرفروش به شهر اندرون چنین باید که مردمان شَکَرش را گهر دهند بها
1 چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آنرا
2 من از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم که ایزد بر دل و جانم مسلط کرد جانان را
3 نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش به شَکّر برورش دادند گویی دُرّ و مرجان را
4 به دندان و لب شیرین مسلم نیست دل بردن جز آن یاقوت لب، معشوقِ مروارید دندان را
1 دیدم به ره آن نگار خندان را آن ماه رخ ستاره دندان را
2 بر ماه دو هفته تافته عمدا مشکین دو رسن چه زنخدان را
3 چوگان زده پیش خلق در میدان دلها همه گوی کرده چوگان را
4 بوی گل و مشک داده از باده بیجاده و دُرّ و شَکّر افشان را
1 سنگیندلی که بر دل احرار قادرست در حسن و در جمال بدیع است و نادرست
2 در موکب نبرد سواری دلاورست در مجلس شراب نگاری معاشرست
3 حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
4 تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست