1 منت ایزد را که روشن شد ز نور آفتاب آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب
2 از خراسان آفتاب آید همی سوی عراق از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب
3 آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار آفتابی در بروج سَعد خالی از حجاب
4 آفتابی اختیار دولت صاحب قِران آفتابی افتخار ملت صاحب کتاب
1 ای شده ملک و دین ز کلک تو راست کلک تو کار ملک و دین آراست
2 دل صافیت مَطلع قَدَرست کفِ کافیت مقتضای قضاست
3 همت تو محیط چون فلک است نعمت تو بسیط همچو هواست
4 دست تو ابر و جود تو مَطَرست لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
1 ای به عدل تو جهان یافته از جور نجات دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات
2 گر بنازند وزیران کُفات از تو سزد زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات
3 آن وزیری تو که از بعد رسول قُرَشی بر تو زیبد که دهد اهل شریعت صلوات
4 با تو یک ساعت اگر رای زدی اسکندر از پی چشمهٔ حیوان نشدی در ظُلَمات
1 اگر نشاط کند دهر واجب است و صواب که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب
2 رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز جو آتشیکه مر او را زآب هست نقاب
3 اگر کسی صفت باده و پیاله کند پیاله آب فسردست و باده آتش ناب
4 اگر چه آتش با آب ضد یکدگرند بهدست شاه موافق شدند آتش و آب
1 ایام نشاط است که عید است و بهار است گیتی همه پربوی گل و رنگ و نگار است
2 در هر وطنی خرمی از موکب عیدست در هر چمنی تازگی از باد بهارست
3 تا باد بهاری به سوی باغ گذر کرد بر شاخ درختان گل و نسرین که به بار است
4 بر طرف چمن شاخ درختان ز شکوفه مانند بت سیمبر مُشک عِذارست
1 نرگس پرخواب او از چشم من بردست خواب سنبل پر تاب او در پشتم آوردست تاب
2 چشممنپرخوابازآن شد پشتمن پرتاب ازاین وین دو حال از هر دو پنداری همی بینم بخواب
3 آن چو سَحّاران اگر پیشه ندارد سِحر صرف وین چو عَطّاران اگر مایه ندارد مشک ناب
4 چیستچندان رنگوزرق ازسِحر آن برمشتری چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب
1 اگر سرای لباساتیان خرابات است مرا میان خراباتیان لباسات است
2 میان شهر همه عاشقان خراب شدند مگر نگار من امروز در خرابات است
3 مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی که عمر را ز خرابی همه عمارات است
4 بیار ساغر فرعونی و به دستم ده که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
1 ای زمین را رای تو چون آسمان را آفتاب عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب
2 شهریار شهرگیری پادشاه ملک بخش خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب
3 تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح در کتب مَدروس گشت افسانهٔ افراسیاب
4 دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطرار ملک و ملت را تو دادستی امان از اضطراب
1 ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب
2 بایسته آفرید و بدیع آفریدگار هم زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب
3 گهگه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
4 از غم بود که گاه نهار و گه کسوف دارند روی خویش دژم ابر و افتاب
1 آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب
2 گر نقاب آفتاب و آسمان شاید ز ابر آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب
3 ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم پیشه دارد سِحر صِرف و مایه دارد مشک ناب
4 زآنکه خَمّ جَعْد او پشت مرا دارد به خَم زانکه تاب زلف او جان مرا دارد به تاب