1 چون ز بُرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب شد به ابر اندر نهان «حتی توارت بالحجاب»
2 ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سِرشک مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب
3 آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مَشیب آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب
4 ماه مهر آویخت زرّین حلقه در گوش چمن تا به حنّا کرد گلبن دست زنگاری خضاب
1 عید اَضْحیٰ رسم و آیین خلیل آزرست عیدفطر اندر شریعت سنت پیغمبرست
2 هر دو عید ملت است و زینت است اسلام را عید دولت طلعت میمون سلطان سنجرست
3 عید ملت خلق را باشد به سال اندر دو روز طلعت او خلق را هر روز عیدی دیگرست
4 آن جهانگیری که آرام جهان از تیغ اوست وان جهانداری که داد او جهان را داورست
1 آنروی نه رویاست گل سرخ بهبارست وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست
2 آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است
3 شاید که من از دست بتم باده کنم نوش زیرا که بتم نوش لب و بادهگسار است
4 مشکین خط او بر دل من فتنهفزای است نوشین لب او بر لب من بوسه شمار است
1 خدای عرش گواه و زمانه آگاه است که دین عزیز به سلطان دین ملکشاه است
2 شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او ز هر هنرکه خدا آفریده آگاه است
3 اگر به افسر و گاه است فخر هر ملکی به فرّ طلعت او فخرِ افسر و گاه است
4 ملوک روی سوی درگهش نهادستند که قبلهگاه ملوک خجسته درگاه است
1 رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
2 کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
3 هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق تا محمد در عراق و در خراسان سنجر ست
4 از پدر گیتی به فرزندان او میراث ماند خصم او رفت از میان و حق بهدست حقورست
1 هفت کشور در خط فرمان سلطان سنجرست هفتگردون در کف پیمان سلطان سنجر است
2 جز خداوندی که عالم بندهٔ تقدیر اوست کیست در عالم که او سلطان سلطان سنجر است
3 گرچهگیتی روشنیگیرد ز نور آفتاب نور او یک ذره از ایمان سلطان سنجرست
4 ور چه دریا در همه وقتی مثل باشد به جود جود او یک قطره از احسان سلطان سنجرست
1 ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
2 رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
3 از حسن و صورت تو تعجب همیکند هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
4 نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
1 یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت بار در بست و ره منزلگه دیگرگرفت
2 تا کشیده رنج داغِ هجر بر جانم نهاد ناچشیده می خمار مستی اندر سرگرفت
3 چنبر زلفش ز من بربود چرخ چنبری تا ز هجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
4 گفتم ای شَکَّر لبا نزدیک من باز آی زود چشم برهم زد به لؤلؤ لاله در شکّرگرفت
1 خداوندی که تاج دین و دنیاست بهدولت دین و دنیا را بیاراست
2 از آن تاجی است در دنیا و در دین که انعلا مرکب او تاج جوزاست
3 دلیل دولتش چون روز روشن بههفت اقلیم گیتی آشکار است
4 ز فر بخت آن سلطان عالم به از کسری و ذوالقرنین و داراست
1 به فال فرخ و روز مبارک از بغداد شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
2 ز رای و همت عالی به مدت شش ماه هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
3 خرابههای کهن را به فرّ دولت خویش چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد
4 به دشت کوفه و هیت و مداین و تکریت شکارکرده و داده به شیر مردی داد