1 زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست لِعب زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست
2 ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست
3 چشم او بیخواب خوابآلوده باشد روز و شب چشم من زان زلف خوابآلود او شب ساهرست
4 ماه روشن را شب تاریک بنماید به خلق وان شب زلفش همه رخسار او را ساترست
1 جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
2 هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
3 عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
4 سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
1 آنروی نه رویاست گل سرخ بهبارست وان زلف نه زلف است شب غالیه بارست
2 آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست وان چشم نه چشم است همه خواب و خمار است
3 شاید که من از دست بتم باده کنم نوش زیرا که بتم نوش لب و بادهگسار است
4 مشکین خط او بر دل من فتنهفزای است نوشین لب او بر لب من بوسه شمار است
1 سنگیندلی که بر دل احرار قادرست در حسن و در جمال بدیع است و نادرست
2 در موکب نبرد سواری دلاورست در مجلس شراب نگاری معاشرست
3 حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
4 تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست
1 ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
2 رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
3 از حسن و صورت تو تعجب همیکند هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
4 نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
1 اگر سرای لباساتیان خرابات است مرا میان خراباتیان لباسات است
2 میان شهر همه عاشقان خراب شدند مگر نگار من امروز در خرابات است
3 مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی که عمر را ز خرابی همه عمارات است
4 بیار ساغر فرعونی و به دستم ده که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
1 ای شده ملک و دین ز کلک تو راست کلک تو کار ملک و دین آراست
2 دل صافیت مَطلع قَدَرست کفِ کافیت مقتضای قضاست
3 همت تو محیط چون فلک است نعمت تو بسیط همچو هواست
4 دست تو ابر و جود تو مَطَرست لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
1 بتیکه قامت او سرو را بماند راست خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
2 ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
3 نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب بر من آمد ماهی که ناروَن بالاست
4 درآمد از سرکوی و در سرای بزد سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست
1 یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
2 بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
3 وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است دست دست خسروست و کار کار پادشاست
4 حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست