1 چه سنت است که در شهر زینت زَمَنَ است رسول شادی و جشن رسول ذوالمِنَن است
2 خجسته موسم عیدست کاندرین موسم بر آسمان سعادت ز انجُم انجمن است
3 اگرچه تهنیت از دیگران به نثر نکوست ز من به نظم نکوتر که نظم کار من است
4 سزای تهنیت اندر جهان به نظم و به نثر نظام دین پیمبر مظفر حسن است
1 اگرچه ناموران را تفاخر از هنرست تفاخر هنر از شهریار نامورست
2 جلال دولت عالی جمال ملت حق که پادشاه جهان است و خسرو بشرست
3 اگر زمانه بنازد ز عدل او نه شگفت که عدل او ز حوادث زمانه را سپرست
4 به گِرد رایت او گَرد گر ظفر خواهی که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
1 آسمان است آن یا عالم پر تصویرست نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست
2 قطب مُلک است آن یا دایرهٔ گردون است رکن دین است آن یا معجزهٔ تقدیرست
3 نقطهٔ قطب زمین را صفتش پرگارست آیت دین هُدی را صُوَرش تصویرست
4 نیست فرخار و همه صورت او فرخارست نیست کشمیر و همه پیکر او کشمیرست
1 ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب
2 به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب
3 چرا دو عارض و چشم مرا مرصع کرد اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب
4 از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
1 فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست
2 در جهانداری فتوح او طراز دولت است در مسلمانی خطاب او جمال منبرست
3 تیغ او در عالم از شاهی بساطیگسترید طول او گر بنگری از باختر تا خاورست
4 از نبوت بود معجز هرچه پیغمبر بکرد بینبوت کار او چون معجز پیغمبرست
1 جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
2 هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
3 عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
4 سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
1 ایام وَرد و موسم عید پیمبرست گیتی ز بوی هر دو سراسر معطرست
2 گلزارها به آمدن آن مزین است محرابها به آمدن این منوّر ست
3 آن مونس و حریف می و نَقل مجلس است وین همره خطیب و مُصّلی و منبرست
4 آن با عقیق و بُسّد و یاقوت وکهرباست وین با گلاب و غالیه و عود و عنبرست
1 زلف و چشم دلبر من لاعِبَ است و ساحرست لِعب زلف و سِحر چشم او بدیع و نادرست
2 ده یکی از لعب زلفش مایهٔ ده لاعب است صد یکی از سحر چشمش توشه صد ساحرست
3 چشم او بیخواب خوابآلوده باشد روز و شب چشم من زان زلف خوابآلود او شب ساهرست
4 ماه روشن را شب تاریک بنماید به خلق وان شب زلفش همه رخسار او را ساترست
1 این چه شادی است که زو در همه عالم خبرست وین چه شکرست که زو در همه عالم اثرست
2 این چه بادست که او را ز نعیم است نسیم وین چه ابرست که او را ز سعادت مَطَرست
3 وین چه سورست که پنداری جشنی است بزرگ وین چه جشن است که پنداری عید دگرست
4 جشن ایام بود رسم جم و افریدون جشن اسلام بقای مَلِک دادگرست
1 ماه است جام باده و شاه است آفتاب سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب
2 بر دست شهریار نهادست جام می چون گوهر گداخته بر دست آفتاب
3 شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی دولت همی نمود بهدیدار او شتاب
4 صاحبقِران عدل که گردون بهصد قِران چون او نیاورد ملکی مالک الرقاب