1 رای سلطان معظم خسرو خسرونشان معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
2 هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان
3 رایت مهپیکرش را مشتری خوانم همی زانکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان
4 ملک و دولت را سعادتهای کلی حاصل است بر زمین از فتح این بر آسمان از سعد آن
1 از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان گشتند دشمنان بیجان تو و بیروان
2 رُمحِ همه قلم شد و فَرقِ همه قَدَم روی همه قفا شد و سود همه زیان
3 بر پایشان چو کُندهٔ پولاد شد رکاب بر دستشان چو حلقهٔ زنجیر شد عنان
4 شمشیر در نهاده چو خصمان بهٔکدگر آن بدسگال این شده این بدسگال آن
1 ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان ای آتشی که هست تورا آب در میان
2 فردست گوهر تو چو ذره در آفتاب است پاک است کوکب تو چو کوکب بر آسمان
3 آن آتشی که در شررت مضمر است آب آن پیکری که در بدنت مدغم است جان
4 چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار نجمی و هست با دل شیران تو را قران
1 ای شکفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
2 گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لالهزار گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
3 لالهٔ سیراب داری زیر مشک اندر پدید لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
4 تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز تورا من ندیدستم ز سیم و غالیه تیر و کمان
1 منت خدای را که بهفرّ خدایگان من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان
2 منت خدای را که بهجانم نکرد قصد تیری که شه به قصد نینداخت از کمان
3 منت خدای راکه ز بهر ثنای او ماندم در این جهان و نرفتم به آن جهان
4 روزی کز آسمان به زمین آمد این قضا بختش مرا پیام فرستاد از آسمان
1 جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
2 که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
3 جلال دولتی و تاج ملت تازی معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
4 همی درود فرستد تورا ز هشتبهشت روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
1 تازه و نو شد ز فر باد فروردین جهان خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
2 کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن کزگل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
3 زند خواند هر زمان بلبل به باغ اندر همی زند باف است او به لفظ پارسی پازندخوان
4 کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
1 جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان
2 چه باک از آنکه جهانگه جوان وگه پیرست همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان
3 سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی که شهریار زمین است و پادشاه زمان
4 زکین او به دل اندر فسرده گردد خون ز مهر او به تن اندر شکفته گردد جان
1 چون برآرم به زبان نام خداوند جهان تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
2 هرچه در دهر زبان است مرا بایستی تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
3 شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او ملکان حملپذیرند و شهان بسته میان
4 شهریاری که به روزی همه کس را ز خدای خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان
1 زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان زان همی زرین شود برگرزان اندر خزان
2 زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
3 چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
4 چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا زان ردا پیدا شود برکوه اَخضَر طَیلسان