1 پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار و آن روزگار تیره که بر من گذشت پار
2 گر پار روزگار من از تیر تیره بود امسال روشن است ز خورشید روزگار
3 زان پس که بود بر شرف مرگ حال من رَستَم به دولت شرف دین کردگار
4 تاجُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
1 گل و مَه است همانا شکفته عارض یار که گونهٔ گل و نور مهش بود هموار
2 مَه است بسته ز سنبل در او هزار گره گل است کرده ز عنبر بر او هزار نگار
3 بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست شگفت نیست که از خط شکفت عارض یار
4 مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب گل آن زمان به درآید که سر برآرد خار
1 ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
2 دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
3 رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
4 ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
1 هر جهانداری که باشد رای او سوی شکار دوربین و نیکدان باشد چو پیش آیدشکار
2 هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
3 هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
4 هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
1 آسمان بی مدار است این حصار استوار آفتاب بیزوال است این مبارک شهریار
2 بر همه عالم همی تابد به تایید خدای آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
3 گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان تا بود در زیر پای شهریار روزگار
4 ز استواری و بلندی پایه دارد آن که هست همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
1 روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
2 با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
3 شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
4 او در میان حُلّه و من در میان خاک من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
1 این منم یافته مقصود و مراد دل خویش با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
2 وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
3 صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
4 آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
1 همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
2 اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
3 نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
4 چو وصلش من همی خواهم چه گردم گرد هجرانش که پیداگشت پنهانم ز بس پیدا و پنهانش
1 ترک نزاید چنو به کاشغر اندر سرو نروید چنو به عاتفر اندر
2 خوب تر از عارضش ندید و نبیند هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر
3 هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند بند و شکن هر یکی بهٔکدگر اندر
4 عمداگویی کسی ز عنبر سارا سلسله بسته است گرد مُعصَفَر اندر
1 هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور باریده برو رحمت و افشانده برو نور
2 بزمیاست کزین بزم همی فخر کند ماه سوری است کزین سور همی رشک برد حور
3 از دولت سلطان جهان است چنین بزم وز طلعت سلطان جهان است چنین سور
4 یارب توکنی جان و دل از دولت او شاد یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور