1 راز نهان خویش جهان کرد آشکار در منصب وزارت دستور شهریار
2 بگشاد روزگار زبان را به تهنیت چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
3 فخر ملک عماد دول صاحب آجل قطب معالی و شرف دین کردگار
4 سعد علی عیسی آن صاحبیکه هست بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
1 الا ای گردش گردون دوّار ندانی جز بدی کردن دگر کار
2 نگردی رام با کس در زمانه نبندی دل به مهر هیچ دیّار
3 گروهی را نمایی شادمانی وز ایشان دور داری رنج و آزار
4 پس آنگه ناگهان دودی بر آری از آن دوده به درد و داغ و تیمار
1 ای پرنگار گشته ز تو دور روزگار وز دور آسمان تن تو گشته پر نگار
2 گر نیستی صدف ز چه معنی بود همی جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
3 آری به اتفاق تویی آن صدف که هست دُرّ تو بینهایت و بحر تو بیکنار
4 مشکین تو را نقاب و حریرین تو را سَلَب سیمین تو را بساط و ادیمین تو را حصار
1 دل بیقرار دارم از آن زلف بیقرار سر پر خمار دارم از آن چشم پر خمار
2 داند نگار من که چنین است حال من زان چشم پُر خمار و از آن زلف بیقرار
3 ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش خرّم رخش چو تازه بهاری است غمگسار
4 گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
1 خیمهها بین زده به صحرا بر جون سمائی به روی دریا بر
2 زردگل بین دمیده بر سبزه راست چون کهربا به مینا بر
3 ژاله بین بر سمن فتاده چنانک اشک وامق بهروی عذرا بر
4 سوسن تازه بین که تفضیل است بوی او را به مشک سارا بر
1 آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
2 شب در بهار میل کند سویکو تهی آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
3 در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود آن عارضین همچو سمنزار و لالهزار
4 لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند تا گشت لالهزار و سمنزارش آشکار
1 دیدم شبی به خواب درختی بزرگوار از علم و عقل و فضل بر او برگ و شاخ و بار
2 از قندهار سایهٔ او تا به قیروان وز قیروان شکوفهٔ او تا به قندهار
3 نزدیک او نشسته جوانی گشاده طبع با صورتی بدیع و زبانی سخنگزار
4 آثار تازگی و نشان خجستگی بر صورت مبارک او گشته آشکار
1 ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
2 سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
3 دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
4 اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
1 تا باد خزان حُلّه برون کرد ز گلزار ابر آمد و پیچید قَصَب بر سر کُهسار
2 تا ریخته شد پنجهٔ زرین ز چناران در هر شمری جام بلورست به خروار
3 ازکوه بشستند همه سرخی شنگرف وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
4 چینی صنمان دور شدند از چمن باغ زنگی بَچگانند به باغ آمده بسیار
1 حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
2 شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای آنت زیبا روزگار
3 شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین شاه رضوان است و باغش چون بهشت کردگار
4 جبرئیل از جنت آوردست گویی این عجب هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار