1 چیست آن کوه زمینپیما و باد راهوار بارهای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
2 هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم پیکری پاکیزهگوهر راهواری شاهوار
3 بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
4 جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد با تگگوران بودگاه دویدن در شکار
1 مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار از آشیانهٔ شرع محمد مختار
2 گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب گرفته خاتم عهد رسول در منقار
3 هوای نفس بشر در هوای ملت خلق شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار
4 که دید در همه عالم بدین صفت بازی که در هوا نکند جز هوای نفس شکار
1 بیروح پیکری است گه جنگ جان شکار بیدود آتشی است گه رزم پرشرار
2 گر پرشرار آتش بیدود نادرست نادرترست پیکر بیروح جان شکار
3 پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان آتش بود بدیعتر ار باشد آبدار
4 رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود وز آسمان ستاره شود بر تنش نثار
1 چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
2 منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار
3 منزلیکاو را همه تهلیل باشد بر یمین منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار
4 منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار
1 تا که جز یزدان به عالم در نباشد کردگار جزملک سلطان به گیتی در نباشد شهریار
2 از جلال او همی دولت بماند جاودان وز جمال او همی ملت بماند پایدار
3 همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست خاتم شاهان آفاق است شاه روزگار
4 گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار
1 این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
2 سلطان کامکار ملکشاه دادگر آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
3 پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
4 شاهی که نیست از خط فرمان او برون در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
1 مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
2 مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود از یار خویش دور بود وقت نوبهار
3 باد صبا نگارگر بوستان شدست در بوستان چگونه توان بود بینگار
4 صد خرمن گل است کنون در میان باغ آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
1 ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
2 داده قرار زاول و هند و نهاده روی بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
3 از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست صاحبقران عالم و سلطان روزگار
4 زان هفت پادشا که ز سلجوق بودهاند کس را نداد آنچه تو را داد کردگار
1 تا خزان زد خیمهٔ کافورگون بر کوهسار مفرهس زنگارگون برداشتند از مرغزار
2 تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
3 تا وشیپوشان باغ از یکدگر گشتند دور بر هوا هست از سیهپوشان قطار اندر قطار
4 چیست این باد خزان کز باغها و راغها بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
1 شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهر یار
2 شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر قامتی همچون کمان کرده ز تیر شهریار
3 شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او یافت عمر من ز آسیب حوادث زینهار
4 شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم ز پار