هرگز که شنیدست از امیر معزی نیشابوری قصیده 255
1. هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
1. هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
1. از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
1. پیر شد طبع جهان از گردش گردون پیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
1. همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر
1. کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
1. پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
1. ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر
1. ز بهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
1. چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
1. عید و آدینه بهٔک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
1. همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش
1. این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش