1 ای خرد را خاک درگاه تو اکسیر نجات خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
2 در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
3 نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
4 تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
1 زهی بجان تو جاوید زنده جان خجند چه سایه بخش همائی ز آشیان خجند
2 به هفت خاتم پیروزه دولت پیروز نداده مثل تو پیروزه ی ز کان خجند
3 به عرصه ی که گران شد رکاب فکرت تو هزار گنج روان گشت در عنان خجند
4 سریر ابلق دهر از تو رتبتی دارد به کمترین لقب اعنی خدایگان خجند
1 افدیک یا خیر البشر، ای تاج عالم بلکه سر چونت فتاد اینجا گذر، این المقام ایش الخبر
2 چون گفت شرعت طرقوا، شاها بمیدان شو زکو از دوستان بربای کاو، از دشمنان بردار سر
3 نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان هم روزنامه ی این بخوان، هم کارنامه ی آن بدر
4 خیز ای عزیز معنوی، در ملک سلطان نوی هر چند کانجا خسروی، هم شهر کنعان و پدر
1 ای عید ملک و ملت عیدت خجسته باد عالم بسعی تیغ تو از فتنه رسته باد
2 چابک رکاب عمر تو تا منزل ابد بر تیز کام ابلق مدت نشسته باد
3 شهباز همت تو چو طعمه طلب کند از کُردگاه شیر سپهریش مسته باد
4 در عشق مجلس تو که طاقت عهودها ریحان سبزه زار فلک دسته دسته باد
1 تا قافله شیر ز ماهی به حمل شد در باغ صبا صانع چالاک عمل شد
2 از بلبل خوش نغمه که ناهید طیور است نالیدن او تار اغانی به زحل شد
3 از خاک بر انگیخت گل زرد زر سرخ با مرتبت رونق او خاک خجل شد
4 ضرّاب زر از لاله درستی ملکی بود تا خور که درستی فلکی بود دغل شد
1 چو شاه شرق برآید برهنورد شکار ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار
2 ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار
3 گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد گه از نیام برآهیخت آب آتشبار
4 پرندگان همه سر برده نزد او قربان رمندگان همه جان کرده پیش او ایثار
1 خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
2 جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
3 بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
4 نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
1 ای جزع تو، هم نیام و هم خنجر وی لعل تو، هم شراب و هم ساغر
2 از نقش تو، نغز خامه ی مانی وز روی تو، تیره کلبه آذر
3 خوی کرده زطیره عذارت مه تر گشته ز خجلت لبت شکر
4 با زلف تو، کفر گشته در بالش وز چشم تو دین فتاده در بستر
1 خاتون زمان بدست شبگیر برداشت ز چهره پرده قیر
2 شب کحل شد و چو مردم کهل آمیخت سواد قیر با شیر
3 نور رخ یوسف سماوی پرتاب زد از معقر بیر
4 چشم خوش اختران فرو بست از غمزه، بخنده تبا شیر
1 ایا خدای بخلقت نیافریده نظیر ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
2 جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
3 جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
4 هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر