1 بخدائی که نفس قدرت او شمس های رواق گردون است
2 کاف پیش کرشمه ی قدرش عاشق طاق ابروی نون است
3 تا برآرد به آب صدره شام قرص خورشید قرص صابون است
4 زورق ازرق سماوی از او به گهرهای پاک مشحون است
1 دلی که بسته این پیرزال جادو نیست همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
2 سرای داد ندانم کدام سوست و لیک ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
3 نه موضع سر پنجه است دست کوته دار که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
4 بطره و رخ شام و سحر مباش گرو که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
1 خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
2 جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
3 بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
4 نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
1 گره گشای سخن خامه توان من است خزانه دار روان خاطر روان من است
2 کشید زین من این دیزه هلال رکاب از آنک شهپر روح القدس عنان من است
3 کنار و آستی کان چو بحر پر درشد که در ولایت معنی گدای کان من است
4 من ارسلا نشه ملک قناعتم زین روی جهان قیصر و خان، صد یک جهان من است
1 در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
2 بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
3 پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
4 هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
1 یک ره به نشمری که جهانی مشمر است ملک از برادرت به مصیبت برادر است
2 چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
3 هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
4 خورشید واعظی است در این تعزیت خموش گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
1 ای خرد را خاک درگاه تو اکسیر نجات خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
2 در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
3 نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
4 تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
1 اقتدارش رایت خورشید بر گردون زده است بارگاهش خیمه جمشید بر هامون زده است
2 خاک درگاهش چو عقد گلستان از باد صبح آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
3 طرف حکم اوست هر دُر شب افروزی که صنع تا قیامت بر ستام ابلق گردون زده است
4 زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم در سرا ضرب ضمیر من زر موزون زده است
1 مرا دلی است زصد گه نهاده بر ره حاج بباجشان شده لکن طمع نداشته باج
2 شکر شکسته ز مقلان غنچه بویا سپر فکنده ز پیکان غنچه غناج
3 به پرده دار صبا داده جان که باز افکن جلال هودج آن ناقه ضعیف مزاج
4 مگر بیک نظر این گشته، باز یابد روح مگر بیک نفس این ناتوان رسد بعلاج
1 خسرو توران گشای، روی بایران نهاد خام کمندش لکام بر سر شیران نهاد
2 نیک شناسد جهان آنکه جهان آفرید نام جهانگیر شاه، شاه جهان بان نهاد
3 خسرو کیوان خدیو اوست که کیهان خدای منت ایجاد او بر سر انسان نهاد
4 عدل جهان داورش راه فریدون گرفت عفو گنه پرورش رسم سلیمان نهاد