1 تافت چو صبح دوُیم شاخ ملمع سلب جرم فلک زیر پای چشمه خور، زیر لب
2 هودج غنچه چنان بند قماط حریر شاخ شکوفه کشان طرف ردای قصب
3 مُهره سیمین حباب ساخته بر نطع آب بیش بها جان خویش کم زده در یک ندب
4 سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر لاله حقه نمای شعبده ی بوالعجب
1 گر مایه گیرد از رخت ای دلبر آفتاب عاشق شود زمانه بصد دل، بر آفتاب
2 هر بامداد گیرد بر بوی روی تو نه کلّه فلک را در زیور آفتاب
3 در رشک جیب تو بدردّ صبح پیرهن از وی چو بامداد بر آرد سر آفتاب
4 تا بوسه ی ز لعل تو بر خویشتن کند دارد هزار کیسه کان پر زر آفتاب
1 وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
2 ز یاد این، رخ زردم در آب گشت غریق ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
3 سرشک، خون روان دل من است ولیک سفید گشتن او را عجایب است عجاب
4 چو بر شود سوی چشمم ز دل، بود چو عقیق فرو چکد، شده مانند لولوی خوشاب
1 ای سالکان راه هوای تو در طلب وی ساکنان کوی رضای تو در طرب
2 هم باده های ناب وصال تو بی غرض هم زخم های تیغ فراق تو بی سبب
3 در سور عشرت تو خوش استاد، کان چو صبح در سوک غیرت تو سیه جا مکان چو شب
4 در گوشه بساط تو از بی بضاعتان با خوش حریف وصل دو کون است یک ندب
1 ای فلک قدر آفتاب جناب مشتری مسند و هلال رکاب
2 کعبه چار رکن دولت و دین که جهان را حریم توست مآب
3 کوه حزمت بذات حمله درنک باد عزمت بطبع حمله شتاب
4 بی قلا وز استشارت تو عقل گم کرده شاهراه صواب
1 به بست شرع سلامت گذار بر سوی نوب برست بحر شریعت ز موج هر آشوب
2 گشاد بهره ی وصل دو شاه یوسف چهر در اشتیاق سبق برده هر دو از یعقوب
3 سلام کرد یکی را، ظفر ز روی خشوع نماز کرد یکی را، فلک بحکم وجوب
4 نهاده سیرت این، پای بر صراط قدیم دریده فکرت آن، پرده بر جمال عیوب
1 آنرا که چار گوشه عزلت میسر است گو نوبه پنج کن، که شه هفت کشور است
2 دل چون زبان طمع بریدی کباب دهر از دل بُبر، که پهلوی ایام لاغر است
3 بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است
4 گر بوی کام هست نه بر هفت مدخنه است ور عقد انس هست نه بر چار گوهر است
1 الحق این جشن، نه جشن است که باغ ارم است ارم از لطف مزاجش به وبا متهم است
2 نقش بند چمنش باد، ز چین لطف است رنگریز ثمرش ماه ز چرخ کرم است
3 دامنش پر زر و سیم است که کان امل است دهنش پر می و میوه است که خلد نعم است
4 خانه روبی است در این بزم به جاروب نسیم پشت گردون چو نکو درنگری زو بخم است
1 آنچه بر من ز دل و دلدار است چون دهم شرح که بس بسیار است
2 گر، تن است، از در او محروم است ور دل است، از بر من آوار است
3 حالش از هر که به پرسم گوید که خبر دارم از او، بر کار است
4 عملی یافت دلم بر در او چیست پر غمزه که آن سالار است