1 ساقی نظری که دردی از جام تو بس ورمی نبود عارض گلفام تو بس
2 جان مست شود چو نام ساقی شنود ایراحت جان مرا همی نام تو بس
1 ساقی به بهشت اگر چه راهم بدهند خواهم می از آن چشم سیاهم بدهند
2 این باده نه درخور گدایی چو منست یکجرعه مگر بعشق شاهم بدهند
1 ساقی قدحی که سوز داغم نرود تا روغن باده در چراغم نرود
2 بویی که چو غنچه در دماغم ز می است مغزم بشکافی ز دماغم نرود
1 ساقی دل من ز دست اگر خواهد رفت بحرست ز خود کجا بدر خواهد رفت
2 صوفی که چو ظرف تنگ از خویش پرست یکجرعه گرش همی بسر خواهد رفت
1 ساقی دل من سوخت نظر با من کن چشمی فکن و گلخن من گلشن کن
2 مردم چو چراغ سحر شمع مراد یکبار دگر چراغ من روشن کن
1 ساقی غم دل کجا خورد جان حزین می ده که بریده ام دل از خلد برین
2 دل یا غم جانان بودش یا غم دین گر هر دو طلب کند نه آنست و نه این
1 ساقی ز میی که لعلت او را ساقیست دل برنکنم تا دمی از من باقیست
2 مشتاقم، از آن بدیدنت گستاخم گستاخی من ز غایت مشتاقیست
1 ساقی گل بخت هر که پژمرده بود با گرمی عیش و دل افسرده بود
2 چشمی که چو شمع زنده دور از رخ تست چشمیست که زنده بر تن مرده بود
1 ساقی که ز آفتاب رخ مستم کرد چون ذره بلند میشدم پستم کرد
2 بگداخت چو زر زلاف هستیم تمام چون نیست شدم بیک نظر هستم کرد
1 ساقی می کهنه یار دیرین منست بی دختر رز عیش نه آیین منست
2 گو حوریم مده که دل میطلبد « کذا » همشیره رز که جان شیرین منست