1 ساقی دل من ز دست اگر خواهد رفت بحرست ز خود کجا بدر خواهد رفت
2 صوفی که چو ظرف تنگ از خویش پرست یکجرعه گرش همی بسر خواهد رفت
1 ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست دریاب که هفته دگر خاک شدست
2 می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست
1 ساقی می کهنه یار دیرین منست بی دختر رز عیش نه آیین منست
2 گو حوریم مده که دل میطلبد « کذا » همشیره رز که جان شیرین منست
1 ساقی که هلاکم ز غم هجرانت هر جا که روی دست من و دامانت
2 رفتی هزار دل هلاک از غم تست باز آی که صد هزار جان قربانت
1 ساقی قدحی که کار دنیا همه هیچ این گفت و شنید و جنگ و غوغا همه هیچ
2 طوفان فنا چو بشکند کشتی عمر عالم همه هیچ و حاصل ما همه هیچ
1 ساقی که ز آفتاب رخ مستم کرد چون ذره بلند میشدم پستم کرد
2 بگداخت چو زر زلاف هستیم تمام چون نیست شدم بیک نظر هستم کرد
1 ساقی قدحی ورنه حزین خواهم مرد مدهوش کنم ورنه چنین خواهم مرد
2 من باده پرست بوده ام تا بودم این دین منست و من بدین خواهم مرد
1 ساقی قدحی که گر بتان ناز کنند مستان به نیاز کار خود ساز کنند
2 چندان بدر میکده سر خواهم زد کز غیب دری بروی من باز کنند
1 ساقی به بهشت اگر چه راهم بدهند خواهم می از آن چشم سیاهم بدهند
2 این باده نه درخور گدایی چو منست یکجرعه مگر بعشق شاهم بدهند
1 ساقی می اگر ز ساغر جم باشد ور درد محبت از خم غم باشد
2 من بنده آنکسم که در دور فلک بر هر چه نصیب اوست خرم باشد