1 ساقی تو بمستیی گواه دل من کان دم که ز خود رود دل غافل من
2 جز آرزوی تو در دلم حاصل نیست این بس بود از هر دو جهان حاصل من
1 ای ساقی جان و سرو آزاد کسی چونست که هرگز نکنی یاد کسی
2 دست که به دامن تو ای سرو رسد؟ هم برسد که میدهد داد کسی؟
1 ساقی چو ستم غم نه باندازه کند فریاد مرا بلند آوازه کند
2 مردم ز غمت گوشه چشمی بفکن کان نرگس مست جان من تازه کند
1 ساقی نظری که دل ز اندیشه تهیست شیران همه رفتند و سر بیشه تهیست
2 هر شب ز حباب کف زدی شیشه چرخ امروز که دور ما بود شیشه تهیست
1 ساقی قدحی که دل بدریا فکنم چشمی سوی آن نرگس شهلا فکنم
2 ما را سر و تن گر نشود خاک رهت سر پیش سگان و تن بصحرا فکنم
1 ساقی ز ادب مست تو گر دور بود خونش بخورند اگر چه منصور بود
2 گر مست حقیقت است ور مست مجاز بدمست گمان مبر که معذور بود
1 ساقی ز درت نظر نخواهیم گرفت گر هم بکشی حذر نخواهیم گرفت
2 گیرم که ز خاک برنگیری سر ما ما سر ز در تو بر نخواهیم گرفت
1 ساقی که رسد بوصلت از یاری عقل در خواب که بنیدت ز بیداری عقل؟
2 از باده عشق اگر چه بدمستی زاد بد مستی عشق به ز هشیاری عقل
1 ساقی ز اسیران جگر ریش بپرس و احوال مرا از همه کس بیش بپرس
2 بر مسند عیش فارغ از خار غمی این را ز برهنه پای درویش بپرس
1 ساقی اگرت ستم مرادست بگو ور باده به جام عدل و دادست بگو
2 بدمستی اگر گناه خوی بد ماست بدخویی ما بما که دادست بگو