1 اهلی شب عشق آن دل افروز گذشت روز غم ما نیز بصد سوز گذشت
2 مانند سفیدی و سیاهی در چشم تا چشم بهم زدی شب و روز گذشت
1 این حسرت و غم که با من درویش است بی سلسله یی نیست که بیش از پیش است
2 یا صبح سعادتم پس از شام غمست یا محنت روز واپسینم پیش است
1 باز آتش من بلند آوازه شدست سرمستی من برون ز اندازه شدست
2 با موی سفید سرخوشم کز خط تو پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
1 مجنون که ز بیم طعنه از خلق جداست حال که بود میانه او و خداست
2 رسوایی او ز چشم خلق است نهان رسوایی من میانه خلق بلاست
1 آن بت که ز فرق تا قدم صنع خداست آن آب حیات و جان لب تشنه ماست
2 سیراب کجا شوم از آن آب حیات یک دیدن سیر خواهم او نیز کجاست
1 در مستی اگر کسی نکویا نه نکوست از می نبود نیک و بد از عادت و خوست
2 می آتش محض است و چون آتش افروخت در هر چه فتد همان دهد بو که دروست
1 واقف ز شب سیاه این سوخته کیست جز شمع سحر که دوش تا روز گریست
2 هر کس که شبی در آتش هجر تو زیست دانست که سوز آتش دوزخ چیست
1 اهلی همه عمر بت پرست ار چه بزیست یکبار بین که بت پرستیش ز چیست
2 بت آینه ایست مظهر صورت دوست من سجده دوست میکنم آینه چیست
1 گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است گر شرح غمت نویسم این نیز کم است
2 بس دم نزم که بر دل روشن تو حاجت سخن نیست که دل جام جم است
1 یاد تو حریف من دیوانه بس است بزم طربم گوشه ویرانه بس است
2 ما مست تو ایم فارغ از باغ و گلیم ما را گل رسوایی میخانه بس است