بیگانه وشی با من دیوانه از اهلی شیرازی رباعی 361
1. بیگانه وشی با من دیوانه چه سود
گنج از دگران و خانه ویرانه چه سود
1. بیگانه وشی با من دیوانه چه سود
گنج از دگران و خانه ویرانه چه سود
1. مرد آن نبود که چشمش آلوده بود
یا در پی قول و فعل بیهوده بود
1. تا پیر و معلم از تو خرم نشود
کار تو قبول خلق عالم نشود
1. در راه طلب کسی بجایی برسد
کو سعی کند برهنمایی برسد
1. بر علم و هنر گرچه کسش دق نرسد
بی پیر هنر برونق نرسد
1. آنرا که خیال دلفروزی باشد
باید که دل او چو شمع سوزی باشد
1. با صاحب حسن دیده حس باشد
قطع نظرش ز اهل مجلس باشد
1. از مستی شد ملک نگون خواهد بود
هر گوشه هزار دزد و خون خواهد بود
1. سلطان که خراج بر رعیت فکند
باید که بظلم بیخ مردم نکند
1. باید دل شه بعفو خواهان باشد
میلش بخلاص بیگناهان باشد
1. بی تجربه به هر کی با یکی یار شود
گر شاه بود ز بنده بیزار شود
1. جز سرو قدان که مردم از ناز کشند
هر کس که بود کشنده را باز کشند