1 خورشید مرا بنیکبختان نگه است بخش من از او چو سایه بخت سیه است
2 خورشید و شان سزای اوج شرفند گر ذره بآسمان رود خاک ره است
1 من سوزنم و تو در مثل مغناطیس بسته است مرا برشته ها نفس خسیس
2 عشق از همه ام گسست و با خود پیوست این رشته چو بگسلد شوم با تو جلیس
1 از دل چو دمی غم تو بیرون نرود از دیده چگونه رود جیحون نرود
2 کان نمکی و در دل مجروحی خوناب ز چشم خونفشان چون نرود؟
1 زینگونه که عمر من درویش گذشت ضایع همه عمر من کم و بیش گذشت
2 این نیز که مانده گر منم صاحب عمر ضایعتر از آن رود که از پیش گذشت
1 از بخل درین سرا کسی میر نشد از خوردن بیهوده غم پیر نشد
2 زان رو که نداشت در جبلت کرمی از بیکرمی عجب که دلگیر نشد
1 یاری که بصورت و بسیرت ملکیست آنکس بشناسدش که طبعش محکیست
2 بی دیده پری کند مقابل با او بر بی بصران فرشته و دیو یکیست
1 فرزند نکو بر آر ای صاحب هش ور زشت بر آریش هم از پیش بکش
2 انگور در اصل طبع خود شیرین است از تربیت تو میشود تلخ و ترش
1 آنکس که بخوبان لب خندان دادست خون جگری بدردمندان دادست
2 گر قسمت مانداد شادی غم نیست شادیم که غم هزار چندان دادست
1 در مهر علی کوش و در ایمان آویز با هر که نه یار اوست منشین و مخیز
2 آنانکه ز راه مهر او دور شدند زان مردم دور مردم ای دل بگریز
1 بگذر ز هوای شهوت و رغبت نفس گر شیر دهی مباش در خدمت نفس
2 غلطیدن گربه بعد شهوت در خاک رمزیست که خاک بر سر لذت نفس