1 آدم که جبلی از قضا زلت اوست دارد مرضی که زلت از علت اوست
2 علم نبی این مرض شناسد نه حکیم قانون و شفا شریعت و ملت اوست
1 کس در پی آزار دل افکار مباد وز محنت شهوت دل کس زار مباد
2 در قید فتد سگی که شهوت راند در لذت نفس کس گرفتار مباد
1 آمد سحری بخوابم آنشاخ شکر وز لب شکری داد بدین خسته جگر
2 چون یاد کنم از آن شکر خواب سحر شیرین شودم مذاق جان بار دگر
1 اهلی هنر و معرفت آموختنی است گر ترک کنی از تو نظر دوختنی است
2 هر شاخ جوان که لایق میوه بود راضی چو بهیز می شود سوختنی است
1 باید دل شه بعفو خواهان باشد میلش بخلاص بیگناهان باشد
2 افکندن صید پیشه شاهین است بخشیدن صید کار شاهان باشد
1 کسری که فلک بمعدلت پروردش بیداد اجل بین که چسان گم کردش
2 ظالم که غبار فتنه انگیخته است تا چشم بهم نی نبینی گردش
1 هر چند که فتنه در جهان عشق انداخت بی شمع رخت ز سوز دل کس نگداخت
2 بی حسن تو ساده بود لوح دو جهان عشق اینهمه کارخانه از حسن تو ساخت
1 حکمت ز ره دلیل و برهان آموز عرفان ز رموز اهل عرفان آموز
2 خواهی که حدیث بلبلان فهم کنی اول برو و زبان مرغان آموز
1 گر کشته شویم بر تو باری نرسد بر دامن همت تو خاری نرسد
2 گر خاک شود جمله ذرات جهان بر خاطر خورشید غباری نرسد
1 آن نیست هنر که خانه پر گنج و زرست گر شاد کنی دل خرابی هنر است
2 گر گرسنه یی بلقمه یی سیر کنی از خانه کعبه ساختن خوبترست