هرگاه که شمع قامتم میسوزد از اهلی شیرازی رباعی 265
1. هرگاه که شمع قامتم میسوزد
هر لحظه بصد ملامتم میسوزد
1. هرگاه که شمع قامتم میسوزد
هر لحظه بصد ملامتم میسوزد
1. هرگز دلم از عشق پشیمان نشود
با آنکه دمی زعشق شادان نشود
1. بر چرخ نه هر ستاره یی زهره بود
در شهر نه هر کس بوفا شهره بود
1. عیش و طرب از مایه هستی خیزد
هستی گل از فراخ دستی خیزد
1. ایسرو سهی هر که هوای تو کند
باید که تحمل جفای تو کند
1. در بحر غم تو عالمی جان دادند
وز خون جگر خجلت عمان دادند
1. ای جان جهان تن تو را درد مباد
گلزار رخ تو را ورق زرد مباد
1. عشقت که زغم رشته جانم گسلد
هرگز نفسی بحال خویشم نهلد
1. آن تنگ دهن که غنچه حیرانش شد
در باغ سخن ز لعل خندانش شد
1. جان بهر غمست و بیغم امکان نبود
هر جان که در او غم نبود جان نبود
1. آنسرو قدان که گلرخ و ماه وشند
با سنبل زلف و نرگس چشم خوشند
1. در عشق اساس چاره کردن نبود
کس سیریش از نظاره کردن نبود