می خور که حیات جاودانت از اهلی شیرازی رباعی 229
1. می خور که حیات جاودانت بدهند
وز صد چو سکندری امانت بدهند
1. می خور که حیات جاودانت بدهند
وز صد چو سکندری امانت بدهند
1. چشم بد کس بچشم مستت نرسد
آفت بدو لعل می پرستت نرسد
1. گر حسن چون حسن شیرین ننمود
در گنج کسی چو گنج پرویز نبود
1. زان چشم سیه که دل سیه میگردد
صد خانه سیه ز یک نگه میگردد
1. تا دست بود در وفا خواهم زد
تا پاست قدم درین بلا خواهم زد
1. هر چند دلم بوصل فایز نشود
در داغ فراق دوست عاجز نشود
1. هر چند دلم زعشق آزار کشید
آزرده نشد ز عشق و این بار کشید
1. طالب که دلش در پی مطلوب بود
او را قدم و کرم ز محبوب بود
1. گاهیم بعشق و مستی آموخته اند
گاهی نظر از مراد دل دوخته اند
1. در آتش پدر نگاه لیلی چون کرد
مجنون زرهی دید که سر بیرون کرد
1. تا کی غم دل عاشق بی بخت خورد
خواهد ز دلم سگ و صد لخت خورد
1. تا چند چنین عهد شکن خواهی بود
تا کی ز جفا تلخ سخن خواهی بود