با همچو منی که همسخن از اهلی شیرازی رباعی 205
1. با همچو منی که همسخن خواهد بود
من خاک رهم که یار من خواهد بود
1. با همچو منی که همسخن خواهد بود
من خاک رهم که یار من خواهد بود
1. ای کز گل روی تو رخم زرد بود
دل از دهنت چو غنچه پر درد بود
1. چون یار برون از دل پر خون نشود
سودا زده او دل ما چون نشود؟
1. برخیز که وصل ساقی از کف برود
وین دولت اتفاقی از کف برود
1. اهلی که ز سودای بتان سود ندید
از آتش سودا بجز از دود ندید
1. عاشق نه که از می دل راحت دارد
با خود ز سخن سر فصاحت دارد
1. ای آمده از عدم سوی ملک وجود
پرورده حقت بنعمت از سفره جود
1. تا تیغ بر استخوان ز جورت نرسید
آه از جگر سوختگان کس نشنید
1. رسوایی ما ز تنگدستی خیزد
مجنون صفتی ز عشق و مستی خیزد
1. دردی که دوای او قضا را نرسد
جز این دل ریش مبتلا را نرسد
1. خوشباش که غم کلید شادی باشد
اکسیر مراد، نامرادی باشد
1. صد عاشق اگر کشته ز بیداد بود
معشوقه چو سرو از همه آزاد بود