جان دو جهان ز شخص من در از اهلی شیرازی رباعی 121
1. جان دو جهان ز شخص من در سخنست
کان یوسف گمگشته درین پیرهن است
1. جان دو جهان ز شخص من در سخنست
کان یوسف گمگشته درین پیرهن است
1. یک گربه ده و بصد « همی » منصرف است
در اصل یکیست این سخن منکشف است
1. پامال شود بفتنه هر مال که هست
گردد شب غم روز و هر اقبال که هست
1. کشتیست دو کون و ما تماشا گر کشت
از بهر تماشاست چه زیبا و چه زشت
1. مقصود خدا ز خلق اسرار دل است
صد یوسف جان غلام بازار دل است
1. بی صبر نصیب کس در این مایده نیست
بی صبر نپخت دیگ و این قاعده نیست
1. در غیبت بیگنه یکی پرده در است
وانکس که زنا کند پس پرده درست
1. بخشش نبود جز صفت حضرت دوست
آزاده کسی که بخشش عادت و خوست
1. آن نیست هنر که خانه پر گنج و زرست
گر شاد کنی دل خرابی هنر است
1. آنکس نعمش زیاده باشد همه وقت
کو خوان کرم نهاده باشد همه وقت
1. ممسک بجهان به بیش و کم محرومست
با گنج زر از فیض درم محروم است
1. با خلق اگر غرض نباشد سخنت
بوی نفس جان وزد از دم زدنت