1 دم عیسی که می خرد امروز چو خران رخت خوب میباید
2 هنر و فضل در جهان به جوی طالع و بخت خوب میباید
1 کسی بکعبه رود کز صفای سینه پاک سر نیاز نهد کعبه را سجود کند
2 تو خودپرستی و مست از غرور اگر روزی سجود کعبه کنی کعبه را چه سود کند
1 عارف عیسی نفس نام و نشان گم میکند کافت اندر شهرت و در صحبت مردم بود
2 عالم خوش خلق دایم بر سفیهی هرزه گوست چون مگس جوشی که بر کون خر بی دم بود
1 کسی که صاحب عقل است هوشیار بود همیشه خاطر شاعر به جان نگه دارد
2 زبان تیز و دل نازکی است شاعر را نگاه دار دلش تا زبان نگه دارد
1 کلک اهلی همچو مژگانش در افشان دایم است این نه بهر آن بود کو صاحب دفتر شود
2 صد هزاران قطره بارد همچو ابر نوبهار بر امید آنکه باشد قطرهای گوهر شود
1 تمام لذت عالم چو دانه و دام است خوش آن هما که بدین دام رو نمیآرد
2 چو طایر فلک آزاده از بلا مرغیست که سر بخرمن عالم فرو نمی آرد
1 مرغان عرش بر سر طوبی نشسته اند چون مرغ دل اسیر هوی و هوس نی اند
2 ما همچو مرغ خانه ببند کسان اسیر آزاده آن کسان که گرفتار کس نی اند
1 ایکه گویی که بحسن سخن من اهلی اضطرابی ننمود و لب تحسین نگشود
2 بخدایی که مرا گنج معانی داده ست که بسرمایه کس همت من نیست حسود
3 لیکنم دیده و دل جان سخن می طلبد چکنم صورت بیجان دلم از کف نربود
4 گر تو نقشی بنمایی که دل از کف ببرد کافرم گر نکنم پیش تو صد بار سجود
1 جوان معرکه نادیده یی و میگویی که پیش بازوی من شیر بیشه سست بود
2 گهی که بر تو کند حمله شیر از سر خشم اگر ز جا نروی دعویت درست بود
1 در شعر هر که از پی معنی خاص رفت شیری است که بقوت خود در شکار شد
2 وانکس که خوی کرد که معنی برد ز غیر چو روبه از شکار کسان ریزه خوار شد
3 کم همتی مکن که در فیض بسته نیست کس ناامید کی ز در کردگار شد