1 مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی که ذکر خیر تو تا زنده است میگوید
2 مرنج اگر نرسد جانب تو نامه او که می نویسد و سیلاب گریه میشوید
1 نرگسش زان زبان چو سوسن نیست که به سیم و زرش نیاز بود
2 دست کوته کن و زبان بگشا دست کوته زبان دراز بود
1 اگر غمی رسد از دهر شاد باش ایدل که غم نشانه شادیست هر کرا دادند
2 چو شادیی رسد از غم مباش غافل هم چرا که شادی و غم هر دو توأمان زادند
1 بغیر حق، دل اهلی ز هرچه لذت یافت بذات حق که در آخر تمام زحمت بود
2 ز بعد مستی عیش از غبار غم دانست که زحمت همه عالم بقدر لذت بود
1 یار از آیینه نقش خود را دید زان در آیینه بیش می نگرد
2 من در او بینم او در آیینه هر کسی نقش خویش می نگرد
1 ذره خاکی که دست قدرت او را برگرفت آدم از سیر و سلوک و گردش اطوار شد
2 قطره آبی ز دریا برد ابرش در هوا چو بدریا باز آمد گوهر شهوار شد
1 بترس از غیرت سلطان عشق ای آنکه می پرسی که بر خاک زمین دایم چرا افلاک میگردد
2 به سر میشد ز مغروری زد او را عشق یک سیلی که شد رویش کبود و تا ابد بر خاک میگردد
1 گر کسی از عشق صورت جان گدازد چون هلال آفتاب حسن معنی حلقه اش بر در زند
2 تا تو نگدازی چو زر در بوته عشق مجاز کی شه عشق حقیقت سکه ات بر زر زند
1 به نیک و بد مشو ایخواجه غمگین هم که در جهان همه چیزی ز حال میگردد
2 بیک دو هفته نگه کن که از تقلب دور هلال مه شود و مه هلال میگردد
1 زندگی شاخی است سبز و با رفیقان است خوش هر که ماند بی رفیقان شاخ بی برگی بود
2 با فراق دوستان یارب خضر چون زنده است زندگی بیدوستان هر ساعتی مرگی بود