1 ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است می حیات ابد و ساغر می جام جم است
2 اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست عکس خورشید که در آینه صبحدم است
3 اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض که سواد نظرم سوخته این رقم است
4 اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
1 آن مبدعی که چشمه نطق از زبان گشاد قفل در سخن بکلید زبان گشاد
2 آن پادشاه کز کرم و ذره پروری در پیش ذره ذره چو خورشید خوان گشاد
3 در بارگاه شوکت خورشید پرتوش از شرق تا به غرب فلک سایه بان گشاد
4 بر تشنگان ملک عدم دست رحمتش از خاک چشمه چشمه آب روان گشاد
1 صبح سعادت دمید حق در دولت گشاد پرتو مهر علی بر همه عالم فتاد
2 من سگ شاهیکه شیر سنگ شد از خشم او سنگ شود هر کرا نیست بدین اعتقاد
3 خواه در اسلام و دین خواه در ایام کفر مشکل هر کس که بود شاه ولایت گشاد
4 چشمه آبی که شد جمع در و هفت بحر صورت تیغ علی است منبع سبع شداد
1 منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
2 از هوا در گنبد سرها صدایی افکند تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
3 قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
4 در خیال صورتی کز قطره آب آفرید نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
1 تا خلافت بر بنی آدم ز حق تفضیل شد سکهٔ دولت به نام شاه اسمعیل شد
2 چونخلیل بت شکن در عالم صورت به تیغ هرچه نقصان کرد دین را موجب تکمیل شد
3 آفتاب عزمت از مشرق بمغرب چون شتافت راه پانصد ساله در یک روز بی تعجیل شد
4 نعره تکبیر او در آسمان غلغل فکند بلکه تکبیرش ملک را باث تهلیل شد
1 شکر خدا که مژده راحت فرا رسید آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
2 آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
3 از عزتش بخاک رسید آیت امان وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
4 احرام کعبه بست دلم در صفای صدق بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
1 سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
2 چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
3 بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
4 دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
1 گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد وز آسمان بپایه معراج جان رسد
2 ور سدره منتهای بلندی نبخشدش شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
3 مانامه را بطایر همت سپرده ایم باشد بآستانه عرش آشیان رسد
4 وان آستان قدر شریعت پناهی است کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
1 تنم زبانه آتش ز سوز جان دارد چه حاجت است بگفتن که خود زبان دارد
2 چو تار چنگ دل من ضعیف شد از درد چنان که باد بر او گر وزد فغان دارد
3 شب از فراق تو دود دلم بماه رسید هنوز روی من از آه من نشان دارد
4 هلاک خسته دلم زان لب است و میخواهم که هر چه دل طلبد خسته رازیان دارد